قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

پیام های کوتاه
۲۵
خرداد

سلام
شنیدی میگن دنیا خیلی بیخود شده؟

منظور این گفته رو این روزا به وضوح حس میکنم. زندگی از خودم تهی شده. از اون خودی که میشناختم. براش وقت کم میذارم و کم تغذیش میکنم با فکرایی که ماه‌ها رو اجاق ذهنم تو خلوت گذاشته بودم دم بکشه. تنهایی گوهر کمیابی شده، همونی که مثل ریگ توی زندگی ریخته بود و عذابت میداد حالا شده اون چیزی که کمتر داریش.

میدونی خیلی وقتا تنهایی اون نیست که کسی کنارت باشه یا نباشه، اونه که ذهنت تنها باشه، یا تنهایی و به رسیدن فکر میکنی یا تنهایی و به خودت فکر میکنی. اینا هردو باعث میشه عمیق بشی توی خودت، عمیق بشی توی آدم‌ها، در تماس واقعی و مداوم فرصتی برای عمیق شدن نیست، فرصتی برای پختن نیست. صبر همون عنصریه که توی تنهایی به وفور دیده میشه و با دیگران نداریش.

احمق شدم و مینویسم بعد هزار وقت. انگار همه دغذغه های زندگی دنبالم کردن و من فرصتی برای نوشتن ندارم و باید سریع فرار کنم که ردمو اینجا نزنن.

فعلا:

جای دیگه یکم کاری هم مینویسم این روزا!

۳۰
شهریور

در زندگی نقاطی وجود دارد که به ناگاه تصمیماتی که در گذشته گرفته اید و مسری که زمانی قدم در آن گذاشتیم به هم میرسند. تصمیم هایی که در قبال آدم ها، موقعیت ها و اتفاقات گرفتیم ثمراتی دارند که شاید همان زمان اثر آن را مشاهده نکنیم. یکی از مهم ترین تصمیماتی که میگیریم در روابط انسانی ما است و مهم ترین این انسان ها دوستانی هستند که بخش بزرگی از زندگی ما را تشکیل میدهند.

هیچ وقت فکر نمیکنی که سلام گرمت در یک صبح زمستانی به کسی که هزار بار ساده از کنارش گذشته ای میتواند پایه های دوستی باشد که چند سال بعد به داشتنش افتخار کنی. نقاطی هست که می ایستی، سر میگردونی، به خودت نگاه و به داشته هات فکر میکنی. داشته هایی که ثمره ی رفتار تو، انتخاب های تو و زمان هایی که برای داشتن آنها گذاشتی است.

زمان مصالحی است که همواره در اختیار ماست و تنها میتوان در همان لحظه استفاده کرد تا چیزی ساخت یا بیهوده هدر داد. داشته های ما ثمره ی استفاده درست از این ماده ی گران بهاست. تا سازه های پر ارزش زندگی را بسازیم. اما این ارزشها کدام است. چه چیز واقعا دارایی قابل اتکای ماست؟!

اولین دارایی ما وجود خود ماست، که چه میزان برای ساختنش زمان گذاشته ایم، چه میزان به زیبایی اش فکر کرده ایم و چقدر برای بهتر شدنش برنامه ریخته ایم. این سازه ای که طراحی کرده ایم و برای بالا رفتنش زمان گذاشته ایم، چقدر مورد علاقه ی ماست؟

و دومین دارایی ما دوستانی است که در اطراف خود میبینیم. سازه ای که ثمره ی انتخاب های ما، گذشت های ما، صبوری ها و زمان هایست که برای آن گذاشته ایم. این سازه چقدر ایده آل ماست؟ چه میزان به خود ما نزدیک است؟

در زندگی نقاطی است که باید بایستی و ثمره ی تصمیماتت را تماشا کنی. و چه زیباست که خود را در میان آینه ی دیگران و آنچه دوست داشته ای ببینی.


۱۸
فروردين
اگه یه روزم بخوان که بگم چه آدمی هستم، قادر به گفتنش نیستم. اما شناختن آدم هارو دوست دارم. آدم ها توی تقسیم بندی جدیدی که برای خودم ساختن دو نوع هستن.
نه فراموش کن ذهن منو!
.
اسب ها موجودات فوق العاده ای هستن. صبور و پر توان و بی نهایت مغرور. راستش اسب ها خیلی هم احساسی هستن، فقط باید رامشون کرد. یعنی برای بودن با یه اسب یا باید خودت اسب باشی یا بلد باشی اون رو رام کنی.
درشکه چی هم آدم باحالیه! فرقش اینه که برای حرکت به قدرت اسب ها نیاز داره، در واقع قدرت واقعیش اینه که میتونه با اسب ها کنار بیاد.
بعضی اوقات اسب ها فراموش میکنن که توان حرکت توی خونشون هست، نه تو بازوی درشکه چی..
اگه یه روز میتونستم بگم که توی وجودم چه موجودی جولون میده، من اسب رو انتخاب میکنم، به شلاق نه، ولی گرمایه دست یه پسر بچه میتونه اونو عاشق دوویدن کنه. 
۲۶
اسفند

نه میشه باورت کنم

نه میشه از تو رد بشم

نه میشه خوبه من بشی

نه میشه با تو بد بشم

نه دل دارم که بشکنی

نه جون دارم فدات کنم

نه پایه موندنه منی

نه میتونم رهات کنم

نه میتونه تو خلوتش دلم صدا کنه تورو

نه میتونم بگم بمون..نه میتونم بگم برو

کجا برم که عطره تو نپیچه تو یه لحظه هام

قصمو از کجا بگم که پا نگیری تو صدام

چه جوری از تو بگذرم تویی که معنیه منی

تویی که از منی اگر تیشه به ریشه میزنی

نه ساده ای نه خط خطی

نه دشمنی نه همنفس

نه با تو جایه موندنه

نه مونده راهه پیشو پس

نه میتونه تو خلوتش دلم صدا کنه تورو

نه میتونم بگم بمون..نه میتونم بگم برو

کجا برم که عطره تو نپیچه تو یه لحظه هام

قصمو از کجا بگم که پا نگیری تو صدام

نه میشه باورت کنم

نه میشه از تو رد بشم

نه میشه خوبه من بشی

نه میشه با تو بد بشم

نه دل دارم که بشکنی

نه جون دارم فدات کنم

نه پایه موندنه منی

نه میتونم رهات کنم

نمیشه با تو باشمو اسیره دسته غم نشم

فقط میخوام با خواستنت تا هستم از تو کم نشم

۰۱
اسفند

خواب سیاه

افتاده دردت تو سرم یه قرص ماه به من بده

به من از این خواب سیاه جرات پا شدن بده


مهمون چشمای توام قلبمو پشت در نذار

پای فراموشی شب صبح رو به خاطرم بیار


یه کاری کن دلشوره هام آروم بگیرن یکمی

واسه یه لحظه هم شده خیال کنم که پیشمی


یه کاری کن ستاره ها دس بکشن روی سرم

از دل تنگ ایـــن قفــس تــا تــه دنیــام ببــرن


خداحافظ گل مریم

گل مظلوم پر دردم

نشد با این تن زخمی

به آغوش تو برگردم

نشد تا بغض چشماتو به خواب قصه بسپارم

از این فصل سکوت و شب غم بارونو بردارم


نمیدونی جه دلتنگم از این خواب زمستونی، تو که بیدار بیداری بگو از شب چی میدونی؟!

فکر میکردم این صفحه های شیشه ای حرف زدن رو برای من راحت تر میکنه، و میکرد چون این چشم ها وقتی که کسی رو میبینه لب هاشو میدوزه، ولی به همون اندازه بی تاثیره حرف ها از پشت این شیشه ها..

شبیه همه دیگه برام مهم نیست هر چیزی که پشت این شیشه ها باشه فقط.

تو این رویای سردرگم خداحافظ گل گندم، تو هم بازیچه ای بودی تو دست سرد این مردم، خداحافظ گل پونه، که بارونی نمیتونه طلسم بغضو برداره از این پاییزه دیوونه!

خداحافظ..

۲۲
بهمن

«میگن وقتی زمستون شد جوجه هاتو بشمار.»

.

یاکریم نشسته بود توی لونه

برای چندمین بار میشمرد جوجه هاشو

و برای چندمین بار

یه دونه کم بود.

۲۵
دی

پرسیدم ازو واسطهٔ هجران را

گفتا سببی هست بگویم آن را

من چشم توام اگر نبینی چه عجب

من جان توام کسی نبیند جان را



#ابوسعید_ابوالخیر







۲۵
دی
یه ستاره آرزو کن برای دستای سردم!


از خودم خیلی دلخورم. یه زمانی خیلی تنها بودم، یه تنهایی که نه کسی رو میشناخت و نه کسی اون رو!
نمیدونم چی شد که باعث شد بخشی از خلوت خودم رو توی محیط هایی که جاش نبود بیارم.
حالا.. هنوزم تنهام! یه تنهایی که غرورش رو هم شکسته.
راز ها تا زمانی جذاب هستند که راز باشند.
از خودم دلخورم.
اذیتم میکنن خیلی از حرف ها.
اذیتم میکنن این آدم هایی که فکر میکنن من رو میشناسن.
دوست دارم خودم رو پس بگیرم از حس هایی که تنهایی رو توی آینه تکرار میکنن.
یه ستاره آرزو کن برای دستای سردم، برای من که شبیه آرزو های تو بودم، لحظه ای نوازشم کن! وقت گل شدن رسیده. هنوزم آغوش امنت بوی یاس و بوسه میده
۰۴
دی

می توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین گوشه ی دنیا بشوی


ساده نگذشتم از این عشق، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو مبادا بشوی


آی…مثل خوره این فکر عذابم می داد
چوب من را بخوری ورد زبانها بشوی


من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی


دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی


گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی


.

بعد از این مرگ نفس های مرا میشمرد

فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی

۱۹
آذر

این تصویر رو در سایز بزرگ بگیرید و نگاه کنید، هر چقدر که حوصله تون کشید.

بعد برگردید و این شعر رو بخونید، و کمی اشک بریزید برای پسر بچه ای که ساعت ها نشسته بود سر مزار عزیزانش و غروب رو تماشا میکرد و آرزو هاش رو درون سیاه چاله میسوزوند، شبیه عکس هاش، شبیه خاطره هاش، به یاد دل مهربونش، به خاطر گل بی پناهش در مسیر باد..

فقط کمی بنشین و گریه کن کنارش، که به هیچ منطقی سازگار نیست احساسش.


اگر چـه شک عجیبی به «داشتن» دارم

سعادتی ست تو را داشتن که من دارم!

کنار من بِنِشین و بگو چه چاره کنم؟

برای غربت تلخــی که در وطن دارم؟

بگو که در دل و دستت چه مرهمی داری

برای این همه زخمـــی کـه در بدن دارم؟

مرا بــه خود بفشار و ببین بــه جای بدن

چه آتشی ست؟ که در زیر پیرهن دارم؟

به رغم دیدن آرامش تو کم نشده

ارادتــی کــه به آرامش کفن دارم

مرا که وقت غروبم رسیده بدرقه کن

اگرچه با تو امیدی به سر زدن دارم!!