سکون
پنجشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۸:۵۴ ب.ظ
صبح ساعت 11 و20 دقیقه:
نور از کنار پلکهایم دزدکی وارد میشود
با اخمهای صاحب خانه اما میترسد و فرار میکند
باز هم همه جا تاریک میشود
و ذهنی که به دنبال ادامه خواب خود خرت و پرت های خواب های پریروز را هم بیرون میشکد
گوشی زنگ میخورد
از روز تخت خودم را روی زمین میاندازم تا صدایش را کمتر حس کنم
فایده ای ندارد
دست به پشتی هم نمیرسد تا سرم را زیرش قایم کنم
دوست دارم آنقدر بخوابم که دنیا تمام شود
پشت برخواستن و صبحانه خوردن و ...
هیچ چیز انگیز بخشی نمیابم
مثل کسی که آنقدر یک مرحله از بازی را تکرار کرده باشد
که دیگر حالش از تک تک لحظه های بازی به هم بخورد
احساس کسی که در حوضچه ای غوطه ور شده و رفت و آمد ابر ها را نگاه میکند
بی آنکه برایش مهم باشد کم کم دارد غرق میشود
- ۹۳/۰۲/۰۴
سکون
باد و عبوری سرد
اشک و سقوطی تلخ
تاک و تنی بی برگ
عشق های بی محبت سوخته
چشم های دل به باران دوخته
قلب هایی با تب سرد زمستانی دچار