یه عاشق، یه ساحل
هی! لب تیغ وایساده یه جا من نمیدونم چی کار کنم اصلا پام قفل زبون قفل، قفل.. نمیشه و نمیتونی کاری بکنی. وایمیستی و نگاه میکنی شرایط رو همه چیزو میسپاری دست زمان. میترسم حرف بزنم و بری، میترسم حرف نزنم و بری، میترسم نری! کاش به جای دیگه سرم گرم باشه و زندگی کار خودش رو بکنه، نباید به زندگی سخت گرفت.
استاد میگفت وقتی از چیزی فاصله داری شبیه همه چیزای دنیاست همه اجسام ثابت سر جای خودشون وایسادن. ولی هرچی که به اجسام نزدیک میشی هم تفاوت های اونها معلوم میشه و خواهی دید همه چیز انقدر ها که میبینی آروم نیست! هرچقدر ریز تر بشی تحرک و هیجان زیاد تر میشه تا به سرعت حرکت الکترون دور هسته میرسی.
دریا هم چقدر شبیه به این قصه است وقتی از پشت کوه ها اولین نگاهت به سطح آروم و آبی دریا می افته دلت آرامش دریا رو میخواد، به شوقش میری و میرسی کنار دریا موجها تورو به سمت خودش صدا میکنه و حس میکنی چقدر آرامش کاش همیشه همینجور بمونه زمان، کفشاتو درمیاری پاتو میذاری توی آب.
شنها زیرپات میرقص ان، زیبایی اولین برخورد با دریا، انتهای دریا گم شده تو آسمون. میری جلوتر تا شوق دریا رو درک کنی میری قدم قدم سمت آبی رویایی.
میری و توی آرامش دریا غرق میشی.
آدم ها هم گاهی عجیب آروم اند.
شبیه شهری در پناه کوه که دست هیچ طوفانی بهش نمیرسه و رودهایی داره از آب شدن برف زمستون که خیلی آروم همیشه جریان داره. نه زمستون خیلی سرده نه تابستون خیلی گرم نه چشم طمع از کسی سمتشه نه راهی داره به شهری که دغدغه اش رو داشته باشه اما تو دل این آرامش ریشه کرده از دردها توی دلش گسل های غمخیز.
ایستاده بر لب ساحل شهری کنار کوه
پاهایش آهنی و چشمانش عاطفه
خشکیده بر کوه غمهای یخ زده
بارون پاگرفته از عمق دریا رود پاگرفته از پایه های کوه
شهری نشسته آرام در کنار کوه چشم دوخته بر تن دریای آرامش
همه چیز رو باید سپرد به ماه، زمان، شبها که دست دراز میکند آب، در خواب
- ۹۳/۰۲/۲۷