خونه ی یاکریما
امروز صبح هوا مثل قدیما بود. گنجشکا تو گلدون مادر بزرگ توی بالکن دونه میخوردن. موسی کوتقی (کبوتر) بین آجرای شکسته آشونه رو مرتب کردن و رفتن.صدای کلاغا از مسجد و پارک کنارش میاد و خورشید همون خورشید بود.
چشم بازکردم و صبحانه ی مادر بزرگ؛ شیرین بود داغ و خوش عطر، چایی و نون ، حرفای مادر بزرگ.
لیوان ها، پیازها، برنج و حبوبات، سبزی و.. خونه مثل هر سال هوای مراسم احیا داره، به مناسبت سالگرد پدر بزرگ حدود چهل سالی هست احیای فامیل شب بیست و یکم خونه ی مادربزرگ گرفته میشه. همیشه پر شر و شور و پر از کار واسه انجام دادن هست.
همسایه اومده کمک واسه پاک کردن سبزی و شاید خیلی کار دیگه که من سردرنمیارم. چه جالب که همسایه همشهری ما بود و بلند بلند سمنانی حرف میزد که چندان نه میفهمم و نه خیلی دلچسب بود برام گوش دادن بهش ولی یاد گذشته رو زنده تر میکرد. بین حرفاش هی سراغ قرآنی که پارسال بهم داد که ببرم نمایشگاه صحافی رو میگرفت و من که جوابی نداشتم برای بدقولی و کم حوصله بودن خودم به این فکر میکردم من مگه سه تا قرآن به این ندادم و خودش تشکر نکرد و بیخیال شد، چرا هر وقت منو میبینه اینو میگه هی!!
مادر بزرگ هم نیش خند میزنه و هم زیر لب احتمالا بسیار ریز و درشت نثارش میکنه..
وسط صبحانه و حرفای همسایه احساس میکنم مادر بزرگ خوابید..
مادر بزرگ خوابید؛ هنوز هم خوابه و هنوز هم...
حتی وقتی من نشسته ام اینجا و دستم سرد، قلبم سرد و چشمام گرمای تمام اون هارو گرفته به خودش.
مادر بزرگ امشب احیا دارن شبپره ها کنار گل ها گوشه ی بالکن..
برگرد این بارم.. برگرد!
سدی دارم پشت پلکم که باور داره برمیگردی و نمیشکنه. گرم میشه و سرخ اما میخنده. بیا یه احیای دیگه! بمون واسه خاطر تخمه های آفتابگردون. برای برگشتن یاکریما، واسه غذای گنجشکا واسه خاطره چشمای من، که دیگه نمیتونه بنویسه. و قلبم نمیتونه فکر کنه دیگه باید آروم تر میشدم و یادم نبود غصه فقط با فراموشی آروم میشه و تکرارش بغض آدمو میشکنه.. و بدترین نوع شکستن توی تنهاییست.. شما این کارو نکنید، چشم راستم نشتی داشت از کودکی..
- ۹۳/۰۴/۲۵