اتاق آیینه ها
خدایا..
همیشه زمانی که سخت تر میشه شرایطم از تو دوری میکنم که فکر نکنی چون گرفتارم اومدم پیشت و از تو تمنایی دارم. تو از کودکی با من بودی، زمانی که وقتی دروغی میگفتم با تمام وجودم احساس گناه میکردم. زمانی که با یه کمک کوچیک به دیگران احساس میکردم فرشته ی روی زمینم. گرد دنیا روی روحم رو گرفت، اما هنوز هم با کوچکترین خطا برام از درودیوار ندامت میریزه. هنوز هم حس میکنم گناه رو و هنوز هم حس میکنم زیبایی کارهای خوب رو.. نفرتم از اعراب و و وطن پرستیم هنوز انقدر غلیظ نشده که تورو گم کنم. در اتاقی نشستم تنها، که تمام دیوار هاش خودم رو میبینم، و از خودم ناراضی. و احساس گناه از هر سمت به من نگاه میکنه. همیشه هست. و چیز دیگه ای نمیبینم.
طاقت چند لحظه ی دیگرش رو هم ندارم. جهنم جز این است؟!
خدایا..
توی شادترین روزهای عمرم از تو شادی پدرو مادرم رو خواستم. و برای خودم؛ غیر از آرزوهای کودکی چیز دیگری اضافه نشده. هرچیز که خواستم و نخواستم به من دادی، بی نهایت ممنون. از هر چیز بهترین رو دادی که من تا آخر عمری که از تو قرض گرفتم به تو بدهکارم.
دوست نداشتم بزرگ بشم و حتی تو این رو هم برام برآورده کردی.. حالا به خاطر پدرم؛ به خاطر بزرگترین نعمتی که بهم دادی، که همین الان که اسمش رو میارم پرده ی اشک نوشته هام رو تار کرده. میخوام بزرگ بشم. میخوام بالاخره بزرگ بشم. قول میدم غرق دنیا نشم، قول میدم هنوز هم بچه گونه توی هر کاری ببینمت. و اتاق تنهایی همیشه در یادم بمونه.
خدایا کاری کن در اتاقی تنها بمانم تا هزاران سال که در هر دیوار تصویری از من نگاهم میکند و دلم شاد مطلاتم باشد که از خودم ممنونم، از کار هایی که کردم، و احساس کنم بهترین فرشته ی روی زمینم، از تو بهشتی دیگر طلب ندارم.
- ۹۳/۰۶/۱۲