از عقایدم نمیتوانم بگذرم.
از تنهایی هم، انگار!
باران های کمی تو کویر و شنزار هایش میباره، سیلاب هایی گاهی که میبارن و میمونن و تن تشنه ی دشت با حرارتی بی مثال به آغوش میکشدشون.
شاید کویر تنها جایی باشد که چاهی حفر نشده باشه، برداشتی نشده از سفره های زیر زمینیش.
میدونم هوای پاکش بارانی ذلال به سرش میریزه و میدونم که زمینی پاک، اونارو تو خود میکشه.
من میدانم که چاه های کویری گواراترین آب ها رو تو خودش داره.
قطره قطره احساسات کودکانه، باید باور کنند برای همیشه تنها بودن رو.
در تلاش های بچه گانه نمیشود دل های سبزی که مفهوم صبر و سختی و تنهایی رو نمیفهمند رو به دست آورد. من آدم غمگینی نبودم، ساکت فقط شاید به خاطر هم صحبتی های زیادم با ساعت دیواری زبان آدم هارو به درستی ملتفت نمیشم، به خاطر خیال بافی های زیادم علاقه هام به دنیای عادی نرفته، علاقه مشترک شاید دلیل خوبی برای حرف ها بود. چه علاقه مشترکی گرفته ایم، منو و ذهن خیال پردازم که مدام در گوشم میخونه و در دلم جواب میشنوه.
امیدی نیست دیگه. من دل بسته به کویر، دل داده به رویا، هم صحبت تنهایی، به عشق عادت کردم و این عادت هر روز عاشقم کرد. بی دلیل و بی صاحب.
میروم جایی که بهتر صدای پای تورا بشنوم، جایی که بتوانم حس کنم نفس هایت را، در سایه ها به تصویر بکشم بودنت را، عاشق بشوم سیاهی خیالات خامم را.. میخواهم تو را به تصویر بکشم ای حجم سنگین تنهایی