گاه آرزو میکنم زورقی باشم برای تو
تا بدان جا برمت که میخواهی
زورقی توانا
به تحمل باری که بر دوش داری
زورقی که هیچگاه واژگون نشود
به هر اندازه که ناآرام باشی
یا متلاطم باشد
دریائی که در آن میرانی ...
من دلی دارم که هر وقت نگاهش میکنم میگیره، شبیه رو گرفتن دخترکی از شرم..
فکرش رو کردی توی تنهایی وقتی دل آدم میگیره چیکار میکنه؟ بذار کار هایی که بلندم رو ادامه بدم، مهمون امشب این کافه، تو که نیستی بد عادت شدن دلم رو، اگه امشب آرومش کنی وقتی نباشی بهونتو میگیره دیگه با حرفای صدمن یه غاز من خوابش نمیره، با وعده وعید آروم نمیشه! بذار به عادت خودش سر کنه، معمولا وقتی دلم میگیره انقدر محلش نمیذارم که بمیره، شاید هم خودش رو به مردن میزنه و دفعه بعدی که دوباره چش تو چش میشیم جون میگیره و باز میگیره و باز میمیره و میگیره و...
دل هیشکی مثه من غربت اینجا رو نداره
دیگه حرفای علاقه همه مردن تو دلم
مثه گنجشکای بی لونه و بی جای محله
دیگه هیج جا تو درختا جای من نیست که برم
ساعت بی خوابی: 24 ساعت
4:23
دلیلی داشتم قبل تر ها برای نوشتن هام، برای احساساتم و برای خاطر تو این روز ها ارزش نوشته شدن داشت.
توی دین و زندگی سال دوم دبیرستان بود شاید که تعریفی از خود داشت که با اون وجود روح رو توجیح میکرد، و من بعد از این همه سال بیرون از ماجرا میتونم تعریفی از تو داشته باشم، تویی که در تمام این سال ها با وجود اینکه در قالب چند نفر جا گرفتی اما همیشه تو بودی! در حالی که شاید هیچ شباهت فیزیکی به هم نداشته باشن اما تو، همون تو بودی! و من تو را به این نام میخوندم! و برای تو نوشتم و زندگی با تو جریان داشت. و من میخواهم از اثبات تو به وجود عشق برسم!
برای کسی که عشق رو لمس کرده باشه اون هم از نوع پاکش زندگی چطور میتونه مثل قبل بشه؟ هرچقدر هم که دور خودت رو با مادیات دیوار بکشی باز هم دلی روشن داری به عشقی که فراتر از مرز های تن قرار داره.
رفت ، خیالم نبود روزی بزرگ میشود
آمد ولی عاشق نبود، عاقل بزرگ میشود
نشسته روی تپه ها بهت نگاه عاشقی
شیر شکست خورده و گله بزرگ میشود
یه خیابون صمیمی شاعرانه پر درخت
این خیابان کوچک و شهر بزرگ میشود.
تو خیالم فکر میکردم که مردی میشوم
در دلم کودک هنوز این تن بزرگ میشود
خواب دیدم دست من بر گونه ات زیبا شده
تو همان هستی ولی عشقت بزرگ میشود.
قرار بعد سه سال تورو ببینم، یه فرصت کوتاه برای با تو بودن. تصویر های خاک گرفته از تورو مرور میکنم، صدای مغرورت رو کنار نگاه های سنگین. رفتار های کوچک خودم رو، نگاه های کوتاه، حرف هایی که بلند بلند گفتم تا شاید برسه به گوشت. به سنگینی خودمون نگاه میکنم که هیچ وقت قرار نیست انگار به هم برسن. مثه آهن های ریل که با این وضعیتی که پیش میرن هیچ کدوم کوتاه نمیان و به هم نمیرسن.
برای اینکه نشکنه غرورم از تو فاصله گرفتم به قدر سه سال، به حدی که صدات و نگاهت برام شبیه یه رویایی بشه که فراموش کردم و گاهی توی چهره آدم های دیگه سرک میکشه. نمیتونم بخوابم، صدای آهنگ رو تا حدی زیاد میکنم که هیچ صدایی نشنوم، یه آهنگ بی خاطره و غریب، اما فکر ها پشت این ملودی ها جولون میده و انگار هر کاری میکنم یک گام بالا تر آواز دلتنگی سر داده. خوابم نمیبره از اینکه فردا باید تورو ببینم، امید میدم به خودم که تو اونی نیستی که دل من رو خواهد برد، امید میدم که وقتی صداتو میشنوم هنوزم همونی باشم که قبلا بودم. امیدوارم تو همونی نباشی که دل من الان انقدر بی تابش هست.
هزار تصویر میسازم و چندین سناریو رو هی مرور میکنم. توی هیچ کدوم تو با من نمیمونی، هر دفعه آخر داستان میرسه و تو میری و منه بیخواب رو به اول داستان بر میگردونی.. ساعت پنج میشه و لباسم رو تن میکنم و کوله رو میندازم روی دوشم، و تو تاریکی راهم رو میکشم و میرم سمت پونک، ترجیه میدم قدم بزنم تا توی افکار بی سر انجام درد بکشم، ساعت 5 صبح یه شور با نمکی در جریانه هر چند دقیقه یه دری باز میشه و راننده ای خواب آلو ماشینشو بیرون میکشه، اما تنها کسی که پیاده تو خیابون قدم میکشه منم. ساعت 6:30 قراره ببینمت، من از شور ساعت 6 میرسم اما تو هنوز هم خودتی و ساعت 7 میای..
سلام..
میشناسم شمارو؛ آیدا..
چشمای تیره ی گرد شده پرسید از کجا..!
بچه ها بهش میگن سه سال پیش هم دانشگاهی ما بوده دیگه چطور یادت نیست!؟
خوش بختم، ببخشید دیر شد دیگه.
کسی گفت اشکالی نداره قتی پول تاکسی هارو تو حساب کردی بی حساب میشیم
خنده ای کرد و گفت اگه با پول تاکسی جبران بشه که خیلی خوبه!
5 نفریم و معلومه کاملا من که غریبه ترم باید جدا و با ماشین دیگه بیام.
توی ماشین تنها فکر میکنم به اتفاقاتی که تا الان افتاده، که اتفاقاتی که قراره بیافته، به صدایی که متاسفانه تغییری نکرده. به مسئولیتی که بر دلم دارم. به این سال ها، به آیدا..
ادامه..( اگر داستانش جالب بود لطفا بگید تا ادامش بدم)
آیا دعایی هست تا تسکین دلتنگی، یا ساحلی از می برای مرگ هوشیاری؟ تو را مدفون به زیر روز ها کردم ولی اکنون که میبینم تو را.. دگر مرا از تو گریزی نیست، شبیه گنج در چشمم، نظر دیگر نمیشد بست.
مرا از تو گریزی نیست، اگر صد روز و ماه و سال به چشمت خیره باشم باز برای عاشقی زود است، تو را باید تماشا کرد.. فقط باید تماشا کرد. شبیه دیدن یک کوه من از شوق تو لبریزم.
به حدی کهنه زخمی تو برای این دل آشوب، که وقتی باز میگشتی دل از دلتنگیایش مرد