یک دفتر نقاشی سفید، که اگه حتی نقاشی هم توش نکشی زیباست..
فقط خوب نگهش دار، خیس و کثیف نشه، اگه خیس شد بذارش توی آفتاب و بازم همون پاکی خودش رو داره، چی میتونه این پاکیو از تو بگیره؟! سفید مثل خدا..
آمد برای دنیای پر رنگ و نقش، پاکی!
دفتر تو برای خط خطی های ریاضی و فیزیک و ادبیات نیست، جداست بحث تو از این سرگرمی های دنیایی، آمدی برای یه نقاشی، آمدی برای یه احساس!
نه برایت خطی کشیدن و نه داغی بر سینه داری، قرارم نیست مثل بقیه دفتر های پر خط و شلوغ مسئله ای رو حل کنی.
تو زیبایی حتی اگر نقشی نکشیده باشی..
تقصیر من نیست، به تو دفتر نقاشی رسید و من؛ دفتر مشق.
من بار خودکارو نظم خط کش رو میکشم. تو آزاد باش!
تو باش! تا دلم خوش باشه، تا بتونم ببینم زیبایی دنیارو، حس کنم پاکی رو، جایی رو ببینم که هنوز دست رنگی بهش نرسیده، یا ببینم کوهو درخت و خورشید رو در قاب سفید روحت.
آذر 92 (تو نوشته ها یه دفعه پیدا کردم دیدم خیلی بد نیست، اینجا باشه جاش امن تره)
+
تولد بازدید کننده همیشگی مبارک
توی زندگی هر روز چیزی به دست میاری، و از دست میدی. یه ساعت داری و گم میشه، میری یکی بهتر میخری.. یا کارت اعتباریت گم میشه و المثنی میگیری. آدم هایی رو از دست میدیم و بدست میاریم.
برای بدست آوردن باید هزینه کرد، یا زمان یا پول، یا احساس، یا بخشی از روحت رو.
وقتی رفیقی رو از دست میدی، اگر چیزی برات باقی بمونه میتونی دوست خوبی پیدا کنی. شاید
پاییز یعنی وداع با مهر آفتاب که تا کنون بر گونه هایت جایگاهی محو نشدنی داشته باشد، پاییز یعنی تجارب زندگی ابدی، پاییز یعنی پیوسته رقصیدن برگ ها و پاییز یعنی نوازش شبنم های آسمانی. آن روز وقتی صدای پایش را شنیدم با پایکوبی و تپش قلبم از آمدنش استقبال کردم با قدم های بلند و محکم خود را به پشت بام خانه رسانده با تمام وجود فریاد زدم: خش آمدی اولین باران! خوش آمدی پاییر! و او در جواب تنها نسیمی را تحفه ام می داد. انگار باران پیش تاز پاییز بود که اینگونه میگریست. چه خوش آهنگ بود نغمه ی آمدنش. آنجا بود که با آمدنش برگ ها را دیدم که چگونه برای احترام خود را به زمین ارزانی میدادند. نسیم را دیدم که چگونه آغوشش را بر جهانیان باز کرده بود و یاد آوردم عمرم را که گرچه کوتاه بود، گرچه بی تجربه اما زیبا بود. یادآوردم اولین صدای خش خش برگهای زرد و نارنجی زیر کفش هایم. به دیوار پشت بام تکیه داده، آن گاه به خزان عمرم اندیشیدم. که روزی من نوجوان امروز. برگ سبزی از بهار، زرد شوم و از اوج به زمین بیافتم، آن طور که بعدها من نیز همچون برگ های از یاد رفته زیر پاهای مشتی انسان لگدمال شوم. شاید آن گاه محتاج گوش چشمی از همان آدمیان باشم، افسوس زیرا دگر دیر شده است و آن ها مرا فراموش کرده اند.
پس چه نیکوست پاییز را اینگونه نگریستن. چه نیکوست بهارم را طوری بسازم که در خزان هم از سبزی ام چیزی کم نشود. حال میگویم: ای حادثه ی رنگی! ای سردی تو شیرین! از تو ممنونم که چشمان کم سویم را به دنیای روبه رویم گشودی. ای پاییز!
کسی که هیچ کس رو نداره لزوماً تنها نیست.
تنها، چیزی شبیه یه تیکه ابر وسط آسمون صاف نیست؛ یه توده ی پرفشار و متراکم از حرفه که تنه اش به هر کوهی بگیره میباره.
برای تنها نبودن یک نفر کافیه، ولی میشه بین هزاران نفر تنها موند.
یک دله پر میتونه پر شده باشه از درد های بزرگ، یا حرف های کوچیک. شبیه به رگبار بهاری، یا ابرهای پاییزی.
شبیه فصل تو؛ گریه کردم! گریه هم این بار آرامم نکرد.
کلمه ها، وقتی از دهان تو خارج میشوند چقدر تفاوت میکنند. هیچ شبیه خط های در هم تنیده و گیج کننده که احساس میکنم میفهمم نیست. حرف های تو مثل نسیم، آرام و دلنشین تمام احساس من رو نوازش میکنه.
در خیالم طعم نسیم را پشت هر کلامت نگهداشته ام و بین اون با این کلمه های بی روح ارتباطی برقرار میکنم، تا شاید تحمل کردنشون برای من ساده تر بشه.
میدونی ساده یعنی چی؟ ساده، یعنی چقدر برای تو دلم تنگ میشه. پشت تنهایی، هزار ساعت چشم خسته و روح بی حوصله پرسه میزنه.
کاش لغات رو اون طور که من حس میکنم باور کنی. که من تماما بیزارم از این همه تکرار این لغت ها که هربار مینویسم بار احساسیشون بیشتر و بیشتر میشه اما مثل قبل نوشته میشن.
از دنیای مجازی بیزارم.
-کفش هایت را چه شد؟
-از همه راه ها خسته ام. کفش چه دردی را مداوا میکند!
-خفته تمام باد ها در گیسوانت.
-گره زده ام هزار آرزوی محال بر بال هاشان..
-پشت چشم های سرخ و رخ بی رنگت چه رازیست؟
-رگ خواب هایم را بریده ام آقا.
-چرا چشم نمیبندی؟!
-پشت پلکم صحنه ی هزار گناه نابخشوده اکران میشود.
آقا! دلم حرف زدن را دوست دارد.
-خب بگو!
-این حرف ها اما مرا مرهم نمیسازد!
همراه من؛ دوستش دارم. این روزها به شدت گره خورده به من، این ماه ها، شاید هم این چند سال! میشه گفت من بزرگ شدنش رو دیدم، هر روز پای آپدیت های ریز و درشتش نشستم، حدود 100 تا آپدیت رو تجربه کردیم، با ویندوز 8.1 انگار دوباره متولد شد، و امروزی که بدون اون احساس میکنم عضوی از من نیست. انقدر این یکی دو سال رابطه ما خوب بود همه اطرافیان من ویندوزفون گرفتن. اما تو انقدر خاصی برای من که هنوزم میشه بهت حسادت کرد.
دارم دیوونه میشم، میدونی.