قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

پیام های کوتاه
۱۸
آبان

باورم نبود عاشورا و تاسوعا انقدر سریع من پیش شما باشم. انقدر اتفاق سریع افتاد که نرسیدم خواست هام رو دسته بندی کنم. باورم نبود ببینم شمارو..

هزار آرزو در دل، هزار خواسته در سر، پیش شما اما؛ دلم برای شما تنگ میشود فقط، در آستانه شهر پیش از وداع، تمام حواسم رو جمع میکنم. آرزو هارو مرور میکنم، میدونم شما کریم ترین موجود دنیای مایی سلطان! اما همه را با هم یکی میکنم. دلم برای مشهدتون تنگ میشود؛ فقط اینبار زود تر مرا بخوان!

بی ادبی کلام ناقصم را ببخش! خدا اگر قسمت کند ویزای کربلا را از مشهد بگیرم.

۱۸
آبان

بانو! بگو که کافه‌ی دنجِ چشات کو؟
من خسته‌ام... نشونی اون کافه رو بگو!


باز از مسیرِ خواب برم تا سرابِ تو،
یا از پیاده‌روی همین شعرِ رو به رو؟


من به نشونی غلطت شک نمی‌کنم
حتا تو التهابِ کتک‌های بازجو


پیشِ تو قطب‌نمای دلم مست می‌کنه
باید بغل کنم تو رو از هر چهارسو


بی‌تو یه ساعتم که عقب می‌ره عقربه‌ش،
با صدهزار زنگ فرو مُرده تو گلو


یه برکه‌ام که روی تنم غوطه می‌خورن،
این اردکای زشت همه تو لباسِ قو


باید تمامِ شعرای «حافظ»رو دوره کرد،
تا شرحِ یک نگاهِ تو رو گفت مو به مو...


اما تمامِ حرفِ دلِ من خلاصه شد،
تو چهار سطرِ ساده‌ی یک شعرِ« شاملو»:


آه! ای یقینِ گم شده! ای ماهی گریز!
در برکه‌های آینه لغزیده تو به تو
من آب‌گیرِ صافی‌ام اینک به سِحرِ عشق
از برکه‌های آینه راهی به من بجو!

یغما گلروی

شنیدم توی اخبار یکطرفه هرچی توی افکارشون بود رو نثار یغماگلروی کردن. توی یه رسانه عمومی نظر خودشون رو به مردم قالب میکنن! فقط دوست دارم حرف های آدم هارو بشنوید. کارهاشون رو نگاه کنید، نه به چندتا شعر و چند تا حرکت اون رو محکوم کنید. من هم میدونم گاهی شعری میگه که من هم شاید دوست ندارم، کاری میکنه که من نپسندم. هستند آدم هایی که عادت دارند فقط از اون ها تعریف بشه و کسی که اندک اعتراضی بکنه ریزترین رفتار زندگیش میشه جرم و جنایت عمومی..


۱۸
آبان


نمیدونم از کجا شروع شد این پاییز! از علایقم گذشتم به سادگی، از هر دلبستگی. شدم تصویر مات برده پشت پنجره، خیره به دور شدن آرزوها.
گرفتار توی حصار کلمات کوچکی درخاطرم هست، همون لغات تکراری. همون حروف به هم چسبیده و بی روح.
برای منی که نمیدونم به کی باید بگم دستام رو بگیر تا حرفامو بفهمی، منی که نمیدونم گله از کی به کجا ببرم. این قلعه آخر خطه. این قلعه آخرین برگه..
از درخت کاجی که دلش طاقت نداشت، یکی که سرمایی بود و پاییز رو تاب نیاورد.
خدایا امید رو از کاج ها نگیر! اون ها فقط یکبار میمیرن

۱۸
آبان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • David_AI
۱۳
آبان


خیلی از کارها، خیلی از حرف ها دلیل خودشون رو از دست میدن مثل درخت ها در مواجهه با باد پاییز تمام باور ها و علایق از تنشون میریزه در مقابل شما کاج های عریان..

۰۹
آبان


روبه روی هم ایستاده بودن، چقدر شبیه به هم. دو جوان با موهای روشن هم قد و هم جسه، در رنگ چشم ها کمی تفاوت و طرز نگاه شاید.
چند باری که اولی نگاهش رو بالا انداخت متوجه  نگاه خیره اش شد. بعد از فروکش کردن خجالت نگاهی عمیق انداخت به چشم های خوشرنگش و وقتی که سر روی میله های مترو گذاشت و به فکر رفت چند دقیقه ای گذشته بود. راه طولانی مجال داد که بپرسد: زیبایی چیست؟! احساس کرد که آماده پاسخ بوده و سریع گفت: صدای مهربانی داری. صدای تو زیباست.. مهربانی زیباست. پرسید: اجازه هست؟! زیپ کیفتون باز مونده میشه ببندم؟! دست از میله ها برداشت و زیپش را بست و آرام و جوری که در شلوغی مخاطبش گم شد گفت: ممنون.
به ساعت سفید و بزرگش که تا نوک بینی آورده بود دستی کشید و عصا کشان رفت.

۲۶
مهر


ایستگاه اول مترو ساعت ۶ صبح تنها نشستم روی صندلی و آدم های تک و توک صندلی هارو پر میکنن.
دقت کردین آدم ها اگه فضا داشته باشن به همراه اختیار سعی میکنن توی دورترین نقطه از هم بشینن. یعنی ترتیب پر شدن صندلی ها به من این رو میگه که به هیچ وجه دو نفر تا زمانی که جایی دارن برای تنها بودن هیچ وقت کنار هم نمیشینم.
مگر زمانی که واقعا مجبور باشم هیچ وقت از ماشین شخصی استفاده نمیکنم. شبیه راه رفتنم روی کاشی های پیاده رو وسواس وحشتناکی دارم در رانندگی که نمیتونم تحمل کنم چرخ های ماشین از روی خط های سفید رد بشه و حتی گاهی بیشتر حواسم به خط های جاده ست تا ماشین ها و افراد اطرافم.
اتوبوس رو ترجیه میدم و اگر دستم برسه قطار رو به تمام اونها.
کم رو هستم کمی ولی کنار مردم بودن رو دوست دارم. اما این بودن ها تاثیری روی رفتارم و علایقم نداشته هیچ وقت سعی نکردم جوری باشم که مورد پسند بقیه قرار بگیرم. از سبک زندگی که چیدمانش رو چندین ساله خواسته یا ناخواسته شروع کردم راضی ام که اگه تو بعضی قسمت هاش کمی دستم باز تر بود دیگه همون شخصیتی خواهد شد که دوستش دارم. دیگه از اینکه تنها نشستم توی یه سالن خالی سینما و تنهایی فیلم میبینم دلم نمیگیره. از اینکه تو شلوغی و عجله ها دو دقیقه توی راهرو های مترو بایستم و تو بادش خیال پردازی کنم احساس جا موندن بهم دست نمیده و از انجام ندادن تفریح هایی که تو وجودم علاقه ای نسبت بهش پیدا نکردم احساس ضعف نمیکنم. منم علایق خودمو دارم. من رو دم کردن یه چای با لیموی امانی خوشحال میکنه و لذت میبرم برای خانواده قهوه درست کنم. نوشتن رو با مداد و موهارو بدون شونه دوست دارم. معتاد تنهایی ام اما با تو بودن رو، دوست دارم.
  کتاب هارو زندگی میکنم و هرکتابی که میخونم تو ذهنم تاثیر میذاره و هر داستانی برام شبیه خاطره با تصویر سازی ها و جزئیات در خاطرم نقش میبنده. شبیه فیلم ها که کم میبینم ولی تماماً  در ذهنم هست.
 شبیه تصویر خیالی من از تو؛ که نقش محوری توی این نظام علایق بازی میکنی. تو شبیه تمام کمبودهای من، کنار من در مسیر باد، شبیه من نشسته وسط سالن خالی سینما. همراه من، توی سفر با قطار و اتوبوس. تو رو با فضاهایی که به یادت هستم میشناسم، به حالت های خودم زمانی که احساس میکنم اگه تو کنارم باشی چه اتفاقی خواهد افتاد.
  تو، تو، تو؛ تورو بیش از چند صفحه پشت هم نوشتم. از وسط های نوشتنم دیگه لغت ها دیده نمیشد، «تو» دقیقا تو بودی. شبیه همون تویی که مضمون تمام شعر های شاعرانه ست.
تو در دورترین نقطه از من نشسته ای و من نه فضا دارم، نه اختیار.
حالا هم رسیدم به ایستگاه و باید پیاده شم.
 

۲۴
مهر

بر کلاغ روی شاخه چنار، خیابان هایی به سمت خانه ی شما، به دیوار نوشت های تار رنگ و رو رفته که یه زمان نشانه خاطره بازی ها بود و به پیاده رو های پوشیده از برگ، به پاییز و کلاغ ها و چنار ها، دیوار ها و سنگ فرش ها میخندم. چندیست همواره میخندم به آینه و نوار های پر شده از سکوت! قدم زدن را دوست دارم، دوست دارم انقدر قدم بزنم که یادم بره برای چی و کجا قدم میزنم و از این ندانستن ها خنده ام بگیرد. مثل قلقلک باد زیر موها.. مثل حس لرز در تقاطع باد و باران.. مثل پریدن و چیدن توت از شاخه ای بلند، تو را که ببینم! آری بلند بلند میخندم!  =)

X

تاول زده پا از هزار فرسخ در فکر تو بودن، تویی آن زخم بی پایان که نشسته ای بر انتهای نرسیدن ها، انتهای رویاهای نا دیده.
چون ببینم تو را دوباره میخندم، ولی تا رسیدن به تو، جان منی؛ روی لبم.
ای بی تو من خراب، راهی نمانده است. در کوچه های پیر شب های انتظار « :'(» 
دیوار های جدایی کشیده، بالاتر از توان. تلخند زده ماه و ستاره ها، قدم زده ی جهنم های سرد، تاول زده پاهای عبورش، یخ زده آن قلب صبور اش؛ من «بی تو» ای سراب..


«مردان نسل من؛ با گریه میخندند بی تو. ای بی تو من! بی من آیا تو هم اینگونه میخندی؟! با گریه خندیدن نه آسان است بی تو»


اسفند 1391

۲۲
مهر

 

 

با تو با هزار لغت سخن گفتم ولی معنی برایم ندارد هیچ کدام از آنها.
برای تویی که بدون لغت با منی و منی که در هر ثانیه در فکر توام.
کودکی چقدر نزدیک بود بهشت و جهنم. انگار در قلب من خانه ات بود. خودی تر از خودم.
دوست داشتم چوپانه قصه ها  باشم و خدای خودم را تایید میکرد موسی ای..

بزرگ تر که شدم خدایی ساختند برایم که شبیه تو بود خیلی! ولی بیگانه تر، بزرگتر و خشن تر. و دورتر، بی نهایت دورتر، انقدر دور که سرم هرچه بالا رو نگاه کرد فقط گیج تر شد. خدایی که پشت لغت ها محبوس بود و برای درکش هزار کتاب کم!

تو همان مهربان کودکی ام. که هرچی در قلبم تو رو رنجاند من رو آتش زد. و هر چه مرا میخنداند تو را شاد میکرد. به احترام تو با زبانی که دوستش ندارم با تو که دوری سخن میگویم، و پشت هر کلمه دنیای حرف های نگفته برای تو که در قلب منی میدانی هرچی در قلب من میگذره

۱۸
مهر

 

 

 


ارزش یه دانشگاه به دارو درختشه، معرکست اینکه بیای وسط یه باغ توی کلاس رو به درختای چنار. از وسط یه دریا برگ خوش شکل و رنگارنگش.
وسط این همه زیبایی کلاس ریخته گری صنعتی دارم.

تخته رو پاک کرد و گفت حالا: نوبت خلاقیته. برید یه گشتی بزنید و هرچی میخواهید استعمال کنید بیاید برای ساعت ۱۰ کارگاه ریختگری.
هوا که چند روزی هست سرمایی تر شده بچه هارو تو سوله نگهداشت. فقط چند نفری با من اومدن که فقط تا دم در همراهیم کردن و به استعمال خودشون پرداختند.
بی نهایت زیباست درخت های گره خورده به هم و اون سبز خوشگل و رنگارنگ بالای سرم. تنهایی تا انتهای دانشگاه میبرم و آلبوم جدید محسن چاوشی رو برانداز میکنم که به نظرم کاملا نو و جدیده و همونیه که خود محسن دوسش داره، پر از گیتار برقی و شعر پر معنی و گاها گنگ حسین صفا که منو یاد فیلم اینسپشن می انداخت.

فقط تارهای خوشگل یه عنکبوت باعث شد چند دقیقه ای رو کنارش بشینم و برگشتم به کارگاه که احتمال میدادم با نفس اساتید و دانشجو ها حرارت کمی داخلش هست وگرنه برای من مثل فریزر بود.
استاد راهنما روی صحبتش اکثرا با دخترها بود و بین هر حرفش چشم غره ای بهشون میکرد.
نزدیک کوره ی ذوب آلمینیوم بعد از حرفاش من رو نگاه کرد که دیگه کامل میلرزید دندونام، گفت بذارید روشن کنم یکم گرم بشیم. تا لبه ی کوره جولو رفتم ولی تاثیری نداشت و بیشتر بوی گاز میداد تا گرمای آتیش رو. البته این واسه قبل از اون بود که بفهمم هنوز روشن نشده. درست زیر پاهام مثه جهنم آتیش یه گردباد درست کرد و بالا اومد. نمیدونم چرا وقتی دلم گرفته ست از هیچی نمیترسم. آخر خود استاد میاد و منو کنار میکشه. تو چته؟ یخ زدی موهات داره میسوزه!!

کلاس تموم میشه و من میمونم و باغ و یه دانشگاه خلوت. بهترین زمان واسه حرفه ی مورد علاقم. که همیشه دوست دارم یه دوربین گنده داشته باشم و یه کارت که وقتی عکس میگیرم فکر نکنن دیوونم. اما خب جاهای خلوت مثثه اینجا هم میشه مثه آدم و با حس عکس گرفت. چندتا که گرفتم میشینم رو زمین و یه عکس از اون برگا از نزدیک بگیرم. یه لحظه یه سایه رو پشت سرم حس کردم. انتظار داشتم قدم هایی که دقیقا میاد طرف من از حراست باشه که میخواد بگه واسه چی عکس میگیری! اما سرم رو که برگردونندم دیدم واقعا اوضاع خراب تر از یه یونیفرم بنفش حراسته و کسی که جلوم وایساده یه آشناست که احتمالا دوست داشتم هیچ وقت نبینمش.

سلام پوریا تو هم آز برق داری؟ کجایی اصلا ازت خبری نیست! درسو پاس کردی با پرژنگ؟

غیر از سلامی که همون اول کردم یه دقیقه ای هاج و واج نگاش کردم. اصلا انتظارشو نداشتم! آخه کسی رو که تو روز عادیه دانشگاه نمیبینی یهو تو این جای خلوت که احتمال میدادم حراستم سر نزنه چیکار میکنه! بهش گفتم چرا از راه اصلی نرفتی اینجا چیکار میکنی فکر کنم آز برق بعد از کلاسای شبکه باشه!
گفت حراست بهش اینوری آدرس داده.
با تنهاییت تنهات میذارم پوری.. 😊

مثه همیشه از زیبایی ها دوری میکنم. چشماش زیادی خوشگل تر از باور منه. صحنه قشنگ قدم زدنش با مانتو بنفش وسط برگ های زرد. حیف دستم بالا نیومد.

برگشت توی مسیر از دور دیدمش، احتمالا اشتباه رفته و داره برمیگرده. سریع راه کارگاه جوش و گرفتم و رفتم تو کلاسش. هنوز یکم حول کردم از دیدنش و حرفای استاد با اون لحن آروم برام جذابیت نداره. بعد از حضور و غیاب استاد که خیلی متین نشون میداد راجب مطالب بی ربطی صحبت میکرد که پیدا کردن دلیل حرفاش برام خیلی سخت شده. یکم دقیق تر میشم و صدای روون و احساس آرامشش بهم کمک میکنه بهتر باهاش ارتباط بگیرم.

نترس! تنها ترسی که باعث پیشرفتت میشه ترس از خداست.
یکم حرفاشو به خودم میگیرم. نترس، از چی میترسی بعد همین کلاس بهش زنگ بزن عذرخواهی کن هم واسه امتحان و کم محلی و هم واسه امروز.

با از دست دادن کنار بیا!
 یه لحظه نگاهش رو به من چرخید و این حرفش مثل تیر رفت وسط پیشونیم.

یک جایی از زمان گیر میکنید. وقتی فکرای گذشته برای شما خنده دار میشه یعنی شما دارید راهو درست میرید و پیشرفت میکنید.

از اینجا به بعد تمام حرف هایی که میزد احساس میکردم مخاطبی جز من نداره. همین جا دوست دارم اسم مطلب رو بکنم از سوی خدا به جای استعمال تنهایی. تا ببینم بعدا نظرم به چی بشه. کلاس تموم شد بدون رفتن پای دستگاه و بدون هیچ حرفی از درس. سرعت رفتن از کلاسم در حد سنجاقک البته یه نوع خستش. تنها که میشم از استاد تشکر میکنم تا مطمئن بشم واقعیه. و توی مسیر همه چیز رو مرور میکنم. و به خودم میگم غرورت رو بازیچه ی چیزی نکن. که چکیده ی تمام فکرهای طول راه شد همون...