قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

پیام های کوتاه
۱۵
مهر


زندگی رو ساده میدونستم. و هنوز هم معتقدم زندگی به اندازه ی نفس کشیدن راحته. به اندازه ای راحت که تو میتونی بخوابی. هزاران نسل انسان تجربه کسب کرد و تمامش رو روی سر ما ریخت. انقدر که نمیشه زندگی رو دید.
با تو زندگی ساده بود، کنار تو زندگی فقط بودن بود. فقط حرف های ما بود، نفس هایی که به هجا تبدیل میشد و زندگی رو معنی میکرد. زندگی چشمای تو بود ساده مثل نگاهت. یکرنگ شبیه شب، شبیه موهای تو.. جذاب مثل سمفونی باد و دریا و همخوانی شعر های ما. ساده مثل دنیای ما.

ساده مثل من. توی دنیای هزار رنگ. میون ملیون ملیون غریبه. وسط زندگی که هزاران نفر نفس میکشن اما زندگی، نه! میون هزار مردمک بی روح.
شبیه صبح شبیه زمانی که احساس میکنم با همه دنیا غریبه ام. شبیه زمانی که دلم دنیای خودم رو میخواد و مثل وقتی که میبینم دیگه در توانم نیست.

عشق فاصله ی میان من و تو.
راه ساده ی زندگی.

۱۳
مهر


پشت پنجره های اطاق من، هر چند دقیقه صدای هیاهوی ماشین های شاد. پشت هم با بوق های فالش..

از سرما خوشم نمیاد، هنوز نیومده سرما خوردم. پشت گرمای پیشونیم فکرها سردرگم به هم میلولن.

۰۸
مهر

 

 

میچکد سمفونی شب
                      آرام
روی دلتنگی خاموش غروب.


. زندگی کنار یه عالم فضای خالی. مثل خلا توی بطری نوشابه دلم تنگه. دلم هرشب، هر روز، کنار شادی ها و کنار غصه هام، ذوق ذوق میکنه.

 

هیچی آرومم نمیکنه. نه خوندن شاملو، نه دیدن عکسا و نه بالای کوه، نه کنار دریا.
فقط فراموشی.

 

از فراموشی ها ساعتی فرار میکنم، میام و گوشه ای دنج و موزیک رو قطع و به شهر نگاه میکنم که آروم شب رو بغل میکنه. و تصویر سازیهای شاملو رو مرور میکنم. و چشمم که به واقعیت عادت میکنه، تمام دنیا میشه جاهای خالی. انقدر خالی که کل دنیا تنگ میشه برام. میشه اندازه ی یه نیمکت خالی. 

 

با سکوتی، لب من

بسته پیمان صبور _

 

 

 

۰۴
مهر

شب های شمال نمیشه خوابید، مخصوصا شب های مهتابی که نیازی به نور اضافی نداری. و حتی نیازی به موزیک نیست. باد که میاد صدای دریا همراهشه، آروم نمیگیره.. نه باد و نه دریا. حوس کردم تنهایی قدم زدن کنار دریارو؛ حدود 2 3 نیمه شب بی سروصدا رامو میکشم و میرم. یه خیابون فاصله،از کنار یه رودخونه میگذرم که پر از صدای قورباغه است و قدم که برمیدارم چند تایی تن به آب میزنن. صدای موج نزدیک تر میشه و صدای باد میونش گم. هر از چندی با دل پر میپیچه توی گوشم که منم هستم..


لب موج شکن ها روی سنگا یه گوشه دنج با دریا خلوت میکنم. چند دقیقه ای به هیچی فکر نمیکنم، لااقل دوست دارم اینجور در خاطرم باشه. مگه میشه به چیزی فکر نکرد تو این فضا! دوست داشتم با کسی شریک بشم این صدارو. میگن توی افسانه ها مرغی هست به اسم بوتیمار، که به خاطر تموم شدن آب دریا همیشه کنار ساحل گریه میکنه، شوری آب دریا به خاطر اونه.. مرغ اندوه بوتیمار! هیچ وقت آروم نمیگیره دریا، هیچ وقت. هیچ وقت سیر نمیشی از صدای دریا، هیچ وقت. گمونم میترسه از سکوت و سکون! دریا. تنهایی گریه کردن سخته.. کنار تو اما، برای تو اما.. خیالم میشه تا صبح نشست و گریه کرد، صدای هیچ موجی شبیه هم نیست. همونطور که هیچ بادی شبیه باد قبلی نیست. ساحل شبیه لحظه ی جدایی باد از دریاست. هر موج لحظه ی دل کندنی، هیچ دل کندنی شبیه دیگری نیست.

زمزمه میکنم:

رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده

شب مانده است و باشب , تاریکی فشرده

کولی کنار آتش رقص شبانه ات کو

شادی چرا رمیده , آتش چرا فسرده


رفت آنکه پیش پایش دریا ستاره کردی

چشمان مهربان اش یک قطره ناسترده

رفت آن سوار کولی , با خود تورا نبرده


می رفتو گرد راهش از دود آه تیره

نیلو فرانه در باد پیچیده تاب خورده

سودای همرهی را گیسو به باد دادی

رفت آن سوار با خود یک تار مو نبرده


سرم رو که بالا میارم ماه رو پیدا نمیکنم، نمیدونم کجا گمش کردم و با کدوم ابر از پیشم رفت و الان کجاست. شب تار، تار؛ شب بیمار، شب از صدای امواج بیخواب.

زیبا شبی برای دوست داشتن.

زیبا شبی برای با هم بودن.

خاطره ای برای روز هایی که باشی شاید.

شب از حرف های ناگفته پر، از پچ پچ های گم شده در باد، گوش کن به باد! صدای پای دریا،در قلب غمگینش.


باد پریش با پرده رقصی کرد. دلم هوای تو رو کرده، به آسمان بگو. با نگاه تو مرا به الماس ستاره نیازی نیست.

هیچ دلکندنی شبیه دیگری نیست؛ دل نمیشود کند، خودم رو دور میکنم فقط.. سعی میکنم مغرور باشم. ناآرام چون ساحل، میترسم از سکوت..

مغرور مثل دریا..


فضا:
 آهنگ کولی؛ همایون شجریان 

۰۱
مهر



۰۱
مهر


روی فرش لاکی رنگ مسجد چندتا خورده نون ریخته، واسه در یاد موندن بعضی لحظه ها و بعضی حالات سعی میکنم جزئیاتی از اطرافم در ذهنم بمونه، چیزای کوچیک، شاید ترک دیوار گزینه خوبی باشه واسه پیوست کردن تمام فکرای آخر شبی. زندگی همیشه در حال حرکته مثل باد، دوست دارم تکه ای از اون رو توی ذهنم داشته باشم. مثل هوای دلچسب جاده ی شمال با دونه های ریز و معلق آب تو فضاش که با باد به صورت آدم میخورد و بوی هیزم و نم و..

این ها رو چجوری باید توی ذهنم نگهدارم، یه روز توی این بالا پایین زندگی از یادم میره، شاید بشه بخشی از اون رو گره زد به یه عکس، و چاپ کردنش روی لیوان و تابلو..

باید نگران روز هایی که گذشته باشم و روز هایی که درحال گذره، اگه یه نقطه نشینیم و مرور نکنیم اتفاقات و خاطرات رو، یک روز، وقتی دیگه کاری برای انجام دادن نداریم مجبور میشیم نگاهش کنیم و احساس کنیم تمام عمر مثل باد رفت و من تازه متوجه شدم. یه نقطه هایی توی سال باید ایستاد، «توی راه دیروز به فردا» زندگی رو ثبت کرد. مرور کرد زندگی رو از راهی که اومدی و راهی که باید رفت. یکی از این نقطه ها تولد آدم هاست، فاصله ی بین سال ها، جایی که میشه خاطرات رو طبقه بندی کرد. یک روز خاص که به ما میگه صبر کن! امروز مثل دیروز نیست، میشه دوباره شروع کرد، ببین با سال پیش چقدر فرق کردی..

دوست خوب مثل ورق کاغذ، بهانه ای برای ثبت زندگی، چیزی که به روز ها رنگی متفاوت میزنه، و اگر نباشه میشی یه مداد که اتفاقات از نوکش میگذرن و از یاد میرن. بهانه ای برای نوشتن این وبلاگ، کسانی هستند که اون رو میخونن، و کسی که سال ها بعد برمیگرده و میبینه توی دوران گذار، زندگی با چه جزییاتی در جریانه و خرده نون های مسجد میتونه چه خاطراتی با خودش همراه داشته باشه.. و عکس روی لیوان چه بویی میده و چقدر هواش خنک و دلچسبه.


من به شما محتاجم!

۰۱
مهر



۲۶
شهریور


همیشه لغت کم آوردم تو سلام و احوال پرسی. با اکثر آشنایان نمیدونم چی باید بگم. توی گروه های شبکه های اجتماعی اگر عزمم رو جزم کنم فقط در توانم هست حضور داشته باشم. بیشترین جذابیتی که ممکنه من رو به حرف بیاره اخبار فناوریه که میتونم توی اون گوی حرف زدن رو بدست بیارم.

شروع کننده ی هیچ حرفی نیستم. و کند توی جواب دادن. توی حرف هایی که بوی کل کل و زبون بازی و تیکه باشه توی حرف دوم خودمو کنارمیکشم.

یاد ندارم دوستی از کدوم حرف ها شروع میشه. و بهونه ی ادامه دادنش چیه.
گاهی پیش میاد با آدمهایی اتفاقی نقاط مشترکی دارم و ساعتی با هم حرف میزنیم. و دفعه ی بعد میترسم ببینمش و چی باید بگم و دلیل حرفمون چی میتونه باشه.سعی میکنم نبینمش هیچ وقت. گاهی حرف ها توی سکوت ساکن میمونه. این سکوت هم هرگز جرات شکستن به من نمیده. و از این سکوت معمولا دیگه صدایی نمیاد.

اگه تمام شرایط خوب باشه و من بتونم راحت تمام حرفامو بزنم، همیشه نگرانم که حرفام تموم بشه و دیگه بهانه ای نداشته باشم. همیشه یکم حرفامو پیش خودم نگهمیدارم.

یه وقتایی هم هست دلم پر از حرفه و منتظر بهانه ست. بعضی وقتا منتظر یه حالت خوبه تمام حرفام میاد تو ذهنم و فشرده میشه و سرم درد میگیره و حتی شده یه کلمه هم که هست بروز میدم. شاید بهتر از این هم بودم! و سکوتی میکنم که نشون میده تمام حرفام توی ذهنم مرور شده. اما فضای مجازی کمی متفاوت و من میتونم احساس کنم یه شبحم که دیگه هیچ کس نمیبینتش. و وقتایی جمله هایی به هم پیوسطه و ناخواسته از خودم بگم و شرایط رو حتی برای سلام و احوال پرسی ساده هم سخت تر کنم. یا احساس کنم که امیدوارم دیگه هرگز نبینمت. و همین میشه که دنیای مجازی جوری عمل میکنه که آدم هارو به ظاهر به آدم نزدیک میکنه و هرچی نزدیکتر میشم برام دیدنشون سخت تر.

۲۵
شهریور

میدانم که مردم سرزمینم از آغاز یکتا پرست بودن، اما به چند چیز به قدری احترام میگذاشتند که آنها را در مقام الهه ای بالا میبرد. برای انها معابدی میساختند شاهانه.. و مردم در هر لحظه در فکرشان بود، و زندگی را با آنها گره خورده میدیدند، برای آمدنش پله پله بیشتر از صد منزل میساختن. و بلند ترین ساختمان هر ده مسکنش میدادند.


خیلی سال بعد ها بود که مردم الهه های جدیدی پیدا کردند، زمانی که خانه هاشان خالی شد، زمانی که از وطن خود رفتند، و ساکن خانه های بی جان و سنگی شدند. الهه های سابق فراموش شد، و احترامی دیگر نداشت. با آهن و فولاد رفتند زنجیر بستند به پاهای روشن اش. مثل اسیری از قلب وطن بیرون کشیدند. و مثل برده ای به ما فروختند. و ما چه ساده مثل برده ای به کار گرفتیم و شلاق زدیم، خریدیم و خود را مالکش خواندیم و شلاق زدیم.


آه، الهه ی نازنین، میراث اجدادی این سرزمین، خدای آبادی، من از نسل مردمان سنگی، هنوز هم یادم هست، پدرانم از کوه برای آمدند راه ساختند، جان دادند و دعا کردند که سلامت باشی، بزرگانم تو را مقدس خواندند و در معابد بی سقف جهان را در تو نظاره میکردند، و من امروز تورا در بند میبینم و زنجیر در دست.

تو ای پاک، خدای آبادی..


چه کسی تورا دید و عاشق نشد.. تو همان بارانی، پشت زنجیر های ما تو همان بارانی، قنات های پدرانم خشکید.. معبدت ویران شد، و دلم میگیرد با صدای خشن پمپ ها که تو را زنجیر بر دست از چشم سرزمینم میگیرند و پسرانی که فراموش شدند.. پسرانی گفتند، پدرم خانه ی مارا سوزاند..

۲۵
شهریور


کو آشنای شبهای من کو، دیروز من کو، فردای من کو، شهزاده ی من رویای من کو، کو هم قبیله، لیلای من کو؟
وقتی نوشتم عاشق ترینم. گفتی  نمیخوام تورو ببینم، وقتی که گفتم یه بیقرارم، با خنده گفتی دوست ندارم.
رو بغض ابرا نامه نوشتم، قلبمو مهر نامه گذاشتم. با تو میگیره ترانه هام جون! وقتی نباشی، میمیره مجنون!
چند روزه بارون داره میباره، بوی شکستن برام میاره، میگه غزل پوش تورو نمیخواد. لیلای خوابت، دیگه نمیاد!
کو آشنای شب های من کو! وقتی نباشی فردای من کو؟! شهزاده ی من رویای من کو، کو هم قبیله، لیلای من کو؟!