قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

پیام های کوتاه
۲۰
شهریور

میدونم چی میخوام بنویسم و یک ساعتی هست یه صفحه ی سفید گوشی خیره شدم، میدونم نباید خاموش بشه، که اگه بشه حتما خوابم میبره از خستگی. امشب دیگه مینویسمش!


انگیزه، میتونه عنوان خوبی باشه! هرچی توی غصه غرق بشی غصه تموم نمیشه، هرچی پایین تر بری هرچی کوتاه بیای اندوه عمیق تر میشه. خیلی وقت منتظر فرصت بودم. خیلی وقت، چند روز همین طور خیره موندم به زمان میومد و میرفت و من منتظر بودم. یه لحظه به خودم اومدم گفتم تا کی؟! منتظر چی! بهونه واسه غصه زیاده از کم آبی گرفته تا غزه و مشکل مالی و.. دنبال معجزه میگردی؟! نباید از یه جا شروع کرد؟ بهانه بهتر بود از ماه آرزو هات همون ماهی که همیشه توش یه آدم فوق العاده بودی؟! چیکارش کردی؟ بهانه های شادی و حرکت رو هرچقدر هم که بزرگ باشن ازش میگذزی و از یه تیکه سنگ و یه پاره ابر دلت میگیره!!


یه خودکار نو، یه دفتریاداشت جدید. یه کوله، یه هنسفری. شروع دوباره!! معرکه نیست راه دانشگاه؟ گوش کردن آهنگ خوندن همشهری داستان تو اتوبوس که خودت انتخابش کردی از بین کلی اتوبوس که با تو هم مسیرن. دانشگاهی که کسی نمیدونه تو از کجا میای و کجا زندگی میکنی و اصلا کی هستی! معرکه نیست؟ اونی نیست که تو همیشه میخواستی؟!

همیشه آرزو داشتم برم بیرون بدون نگاه دیگران! دوست داشتم مثل روح باشم، شاد بدون توجه به مردم بدوم هرجا که دوست دارم. مهمه مگه هر ساعتی که دوست دارم. این آرزوی من نبوده مگه! دنبال چی میگردی؟


کفشایی که خالم بهم خیلی وقت پیش هدیه داده واسه دویدن. لباس های خوشگل ورزشی دست نخوردم. هنسفری و گوشی برمیدارم و بعد از اولین قدم های آهسته ام، رو اوج آهنگ شروع میکنم به دوویدن، انگار از قفس آزاد شدم، گفتم که دویدن رو بی نهایت دوست دارم، بهم حس پرواز میده! چقدر دوست دارم خودمو، اینکه دیگه نگاه دیگران برام مهم نیست! انقدر میدوم که دیگه توانم تموم میشه، همون راه مدرسه با همون شیب تند، تا کوه قصدم دویدن بود ولی کم آوردم، بیشتر به خاطر ذوق اولین قدم هام بود که وقتی از فقس خودم آزاد شدم با تمام وجودم دویدم! یه نیم ساعت وسط پیاده رو دراز کشیده بودم که تو اون ساعت کلاغ هم پر نمیزد! برگشتم خونه انقدر بهم چسبیده بود که صبحم رفتم، و شبش دوباره.. پیشرفت خوبی بود از تا نزدیک کوه رسیدم دیگه، باورم نمیشه یعنی من این همه شب این صدای جیرجیرک ها و آسمونی که نور شهر نمیتونه جلوی ستاره هاش رو بگیره و فضای آروم رو ول میکردم زیر سقف غمبرک گرفته بودم!!


به زور سختی دل میکنم و برمیگردم و فرداش دوباره..

دیگه به کوه رسیدم البته هنوز دامنه اش! روی یه نیمکت رو به شهر..

برمیگردم و دراز میکشم رو به آسمون، وای خدا یه سقف سیاه، یه گنبد زیبا! تا حالا تولد یه شهاب رو دیدی؟ یعنی از لحظه ی ورودش به جو. چقدر زیبا بود، انقدر زیبا که چشمام قفل شده بود روی همون نقطه از آسمون و خبر ندارم چند تا دیگه از جاهای دیگه رد شدن، هر شهابی که میبینیم در واقع نظاره گر مرگشیم و منتظریم دوباره ببینیمش! چه مرگ زیبایی و چه انتظار نا به جایی! فکر کنم یه ساعتی بود که خیره بودم به یه نقطه، خسته شدم، گفتم فقط یه شهاب دیگه ببینم تا برم! فقط یکی دیگه! مرگ زیباست، مثل مرگ شهاب ها، فقط ما دلمون تنگ میشه، و این دردآوره. دنیا چقدر زیباست و تنهایی.. آخرین شهاب.


پا میشم و مسیر برگشت رو میرم انقدر دویدم پاهام توان ندارن دیگه،شیب اذیتش میکنه، توی مسیر خونه ای آشناست، دو ساله خبری ندارم..
ایشالا به هرچیز که میخوای برسی!
آمین.


ما مشق غم عشق تو را خوش ننوشتیم
اما تو بکش خط به خطای همه ی ما

۱۹
شهریور


قدم های اول نیاز رو برمیداشتم. آسیب پذیر و تنها. اولین بار نیاز داشتم، به داشتن دوست؛ سال اول راهنمایی اولین دوست. توی ساخت دستگاه جوجه کشی برای حرفه و فن. به من گفت من این دماسنج رو خیلی دوست دارم! شب توی سراشیبی راه خونه فهمیدم اولین باره به خاطر کسی این راهو دارم میرم. رفتم و دماسنج خریدم.
برام سخت بود حرف زدن و منتقل کردن حسم. توی نمازخونه بین دوتا نماز دست هاشو میگرفتم و بعد فهمیدم که دست بیشتر از حرف احساس رو منتقل میکنه. شبیه رویا بود اینکه احساس مشترکی بین ما باشه. یه حس عجیب یه حس زیبا، حسی که فاصله ی بین دنیاهام رو پوشش داد. حس ناب دوستی.

همیشه در تعادل نیست و همین زیبایی دوچندان به اون میده. احساس میکنم وقتی دست هاشو میگیرم قلبمون یکی میشه. و وقتی جدا میشیم گوشه ای از قلبم. بخشی از دنیام رو ترک میکنم.

 تعطیلات عید چقدر طولانی شد! و چقدر زیبا بود دیدنش.. دستش رو که گرفتم قلبم یخ زد. نگاهم ایستاد. فقط خودم رو تا زنگ تفریح نگهداشتم و سردی دستشو کنار باغچه گرفتم، و تمام غم مادر بزرگشو ذره ذره گریه کردیم.
رویا هم تموم میشه!

۱۸
شهریور
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۷
شهریور

 

 

 

عروسک کنار پنجره نشسته بود و آواز میخوند، پاهاشو از کنار پنجره تاب میداد و توی دنیای خودش سیر میکرد. تا اینکه صداشو شنیدم و یک لحظه ماتم برد از دنیای عروسکی که عمری همبازیم بود..

 

عروسکم اما تاب نیاورد و از پنجره افتاد تا عروسک بماند.

۱۷
شهریور
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • David_AI
۱۷
شهریور
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • David_AI
۱۲
شهریور

خدایا..

همیشه زمانی که سخت تر میشه شرایطم از تو دوری میکنم که فکر نکنی چون گرفتارم اومدم پیشت و از تو تمنایی دارم. تو از کودکی با من بودی، زمانی که وقتی دروغی میگفتم با تمام وجودم احساس گناه میکردم. زمانی که با یه کمک کوچیک به دیگران احساس میکردم فرشته ی روی زمینم. گرد دنیا روی روحم رو گرفت، اما هنوز هم با کوچکترین خطا برام از درودیوار ندامت میریزه. هنوز هم حس میکنم گناه رو و هنوز هم حس میکنم زیبایی کارهای خوب رو.. نفرتم از اعراب و و وطن پرستیم هنوز انقدر غلیظ نشده که تورو گم کنم. در اتاقی نشستم تنها، که تمام دیوار هاش خودم رو میبینم، و از خودم ناراضی. و احساس گناه از هر سمت به من نگاه میکنه. همیشه هست. و چیز دیگه ای نمیبینم.

طاقت چند لحظه ی دیگرش رو هم ندارم. جهنم جز این است؟!

خدایا..

توی شادترین روزهای عمرم از تو شادی پدرو مادرم رو خواستم. و برای خودم؛ غیر از آرزوهای کودکی چیز دیگری اضافه نشده. هرچیز که خواستم و نخواستم به من دادی، بی نهایت ممنون. از هر چیز بهترین رو دادی که من تا آخر عمری که از تو قرض گرفتم به تو بدهکارم.

دوست نداشتم بزرگ بشم و حتی تو این رو هم برام برآورده کردی.. حالا به خاطر پدرم؛ به خاطر بزرگترین نعمتی که بهم دادی، که همین الان که اسمش رو میارم پرده ی اشک نوشته هام رو تار کرده. میخوام بزرگ بشم. میخوام بالاخره بزرگ بشم. قول میدم غرق دنیا نشم، قول میدم هنوز هم بچه گونه توی هر کاری ببینمت. و اتاق تنهایی همیشه در یادم بمونه.

خدایا کاری کن در اتاقی تنها بمانم تا هزاران سال که در هر دیوار تصویری از من نگاهم میکند و دلم شاد مطلاتم باشد که از خودم ممنونم، از کار هایی که کردم، و احساس کنم بهترین فرشته ی روی زمینم، از تو بهشتی دیگر طلب ندارم.

۰۹
شهریور
همیشه واسه مدرسه سرویس داشتم با اینکه زیاد دور نبود از خونه. و همیشه چند خیابون قبل از خونه پیاده و سوار میشدم که کسی حریم امن خونه رو یاد نگیره. هیچ وقت هم کسی از دوستام وارد خونه نشدن. یه قلعه ی عظیم. راه خونه تنها یه راه ساده نبود، من توی اون راه بزرگ شدم. توی یه شیب زیاد. اتفاقای زیادی توی همون راه برام افتاده. کلاس اول که بودم انتهای سرازیری دستم رو گذاشته بودم به تابلویی که اسم کوچه روش نوشته شده بود. تابلو افتاد و مغازه داره سری اومد و کلی دوام کرد. ولی من بیشتر خوشحال بودم تا ناراحت و یکم هم متعجب که من زورم چقدر زیاده. بزرگتر که شدم بهم گفت که اون تابلو قبل شکسته بود و قرار بود جوش بدنش. 

آدم هایی توی زندگیم بودن که بیشتر از اونی که فکر میکنن توی زندگیم نقش و ارزش دارن، همون آدم های دو بعدی، همون ها که توی خیالم زندگی کردن و توی واقعیت از کنارهم رد میشدیم. همون هایی که رفتنشون از واقعیت خیلی آسون بود و برای رفتن از رویاها هم زمان میخواست و هم جرات دل کندن.
یه عده که راه خونه واقعی منو ندیدن ولی همیشه با من تمام راهو میومدن و تمام شب خیالشون رو میدیدم.

هرجا هستید خوش باشید که من اونطور که هستم نبودم با شما.. 
شما حق داشتید برید. و رویاهایی که نمیرفتند و من ترکشون کردم..

خواب ها روی زندگی آدم تاثیر میذارن، وقتی خواب خوب میبینی صبح چقدر مدرسه رفتن سخته. و چه راحت فریبت میده رویایی که واقعیت نداره. یا واقعیتی که رویایی نیستش. همینطور خواب های غمگین آدمو گنگ میکنه، خسته میکنه و افسوس میخوره، و فریبت میده دردی که از اول هم برای تو نبوده.

اگر رویایید و من شمارو آزاد کردم.. دیگه برنگردید
زیر بارون توی راه مدرسه شاد خیس میشدم که در رویا دیدم تو همراه من اون راه رو خواهی آمد، آه چه خوش خیال بودم. رویا فریبم داد!
تمام روز کنج خونه ساکت، که چرا رفتی و اون حرفا چه معنی میداد.. آه کابوس اسیرم کرد.

۰۴
شهریور


گیس سفید ابرو سفید مادربزرگ
سیاه بخت رو سفید مادربزرگ
بی صدای ناامید گوشه گیر
قصه گوی دیگه لب بسته پیر


قصه های تو هنوزم یادمه
قصه ساده نارنج و ترنج
قصه خارکن و دیو و پیرزن
قصه سیمرغ و اژدها و گنج


تو تموم قصه هات حرف من اومده بود
روی لوح هر طلسم اسم من حک شده بود
وقتی از دختر چین حرف می زدی

خودمو تو رویا سردار می دیدم
خودمو با دختر خاقان چین سوار یه اسب بالدار می دیدم
شیشه عمر دیو رو تو رویاهام به خود شاه پریون میدادم
آدمای شهر سنگستون اگه جون می خواستن بهشون جون می دادم


رو سفید مادر بزرگ
مو سفید مادر بزرگ
قصه ها دود شدن
دیوا نابود شدن
نه دیگه چشمه آب
دیگه نه شهر بهار
نه دیگه تیغ طلا
دیگه نه اسب و سوار
این منم مادربزرگ
مرد بنده طلسم
شاعری بدون حرف
عاشقی بدون اسم
چیزی که مادر بزرگ حالا باید بشکنه
نه دیگه طلسم دیو  شیشه عمر منه
رو سفید مادر بزرگ
مو سفید مادر بزرگ

۰۱
شهریور


به آسمون نگاه میکنم، از شمارش خارج ستاره ها، محو کننده به اندازه ای که خوابم نمیبره..
گاهی ستاره ها از دل مشکی مات چشمک کم سویی میزنند که اون هارو هم از قلم نندازیم.
میشه به راحتی نادیده گرفتشون. نبودشون فرقی نداره.. اما تمام این خودنمایی ها در غیاب ستاره ی ما  رخ میده، همونی که صبح اولی که بلند میشه دست طلاییشو دور چشمانمون حلقه میکنه. اینو دیگه نمیشه نادیده گرفت.
همیشه دوست داشتم جوری زندگی کنم که هیچ چیز برای مخفی کردن نداشته باشم، رمزی نداشتم برای زندگیم. دوست داشتم همه به من اعتماد کنن. ولی صندوقی دارم توی قلبم که تمام قفل های نذاشته روی ابذار و زندگی ظاهریم رو به در این صندوق زدم و کمتر کسی رو حتی نزدیکش کردم. امروز فهمیدم که از من تنها یه پوسته بیرون صندوق مونده و تقریبا دنیام به تمامی در خودم محبوس.

دلم مسافرت میخواد.. یادم باشه با شهاب بعدی حتما آرزوش کنم!

میگن مرگ ستاره ها تولد سیاه چاله هاست.

توی قلب منم انگار ستاره ای بوده. که در نبودش تمام وجودمو به صندوقی کشیده. یه ستاره ی خیلی نزدیک، از همونا که شبا نبودشون به ستاره ها جرات رقصیدن میده و دست شهاب هارو واسه پیدا کردن آرزو باز میذاره.

شهاب بعدی.. آرزوی خواب.