قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

پیام های کوتاه
۳۰
مرداد


زیر پایم زمین از سم ضربه ی اسبان میلرزد
چارنعل میگذرند اسبان
وحشی
گسیخته ابسار
وحشت زده به پیش میگریزند
در یال هاشان گره میخورد آرزو هایم
دوشادوششان میگریزد خواست هایم
هوا سرشار از بوی اسب است و غمو
اندکی غبطه..

در افق نقطه های سیاه کوچکی میرقصد
و زمینی که بر آن ایستاده ام دیگر باره آرام یافته است
پنداری رویایی بود آن همه..
رویای آزادی
یا احساس حبس و بند..

 

توی کودکی پر از سوال های کودکانه بودم. بزرگ تر که شدم ترسیدم به سوال ها جواب بدم، نکنه اگه جواب اونارو بدم بزرگ میشم.

گشتی توی ذهنم زدم و دیدم، سوال هارو جواب ندادم، اونارو گم کردم.. اصلا یادم نمیاد کجا و کی. زمانی یادم اومد که کسی سوال های کودکیش رو مرور میکرد، گنجشکها بهم چی میگن..
یا کس دیگه که میگفت چرا رودخانه از دور سبزه..
گم کردم کودکیمو از ترس بزرگ شدن. کجاست سوالهای من؟! جواب های مزاحم..

۱.مواظب سوال هات باش ارانین..
۲.ترسم آن است که پاییز تو یادم برود
۳.دنیام رو دارم از دست میدم، خدا نگاتو ازم برندار
۴.دوست ندارم وبلاگم تلخ باشه کمی کمک!

۱۴
مرداد
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • David_AI
۰۴
مرداد


برف می‌بارید...

جای پاها تازه بود اما

برف می‌بارید

باز می‌گشتم

برف می‌بارید

جای پاها دیده می‌شد، لیک

برف می‌بارید

باز می‌گشتم

برف می‌بارید

جای پاها باز هم گویی

دیده می‌شد ‌لیک

برف می‌بارید

برف می‌بارید، می‌بارید، می‌بارید.

جای پاهای مرا هم برف پوشانده‌ست.

۰۳
مرداد
احساس زنده بودن وقتی دردی سراغت میاد بیشتر احساس میشه. مثل وقتی که میزنی به صورتت که بفهمی خواب نیست. درد مفهوم زنده بودنه..

به صفحه گوشیم نگاه میکنم، خیلی احساس خوبی بهم دست میده.. به سلیقه خودم همه چیز سر جای خودش و هر کاری میخوام رو میتونم توش انجام بدم. از صفحه اسکرین شات میگیرم و ایمیل میکنم به کسی و این ذوقم یکم تسکین پیدا میکنه! جواب ایمیل هارو میدم تا افطار بشه و آخرین ایمیل که به دستم میرسه.. وسط خوندن به حرفای مشتری گوش میدم و بعد برای کاری میرم بیرون از غرفه..
برمیگردم میبینم هدفونم روی میز افتاده و گوشیم نیست..

بابا بهم دلداری میده و میگه فردا میریم یکی بهترشو میخریم و من ساکت.. میگه به کس نگو اصلا..
شب من خوابم نمیبره و خوابم میاد، جشم که هم میذارم کرور کرور فکر میریزه سرم، پامیشم و برای خودم و بقیه یه قهوه میذارم که لااقل خوابم هم نیاد.. در ادامه بیکاری و فرار از فکر خیال رمان رو به صفحه های آخرش میرسونم. رمان که نیست بیشتر اطلاعاتی راجب اخوان در قالب قصه نوشته که اگه در این وضعیت نبودم هرگز نمیخوندم اون رو، سحر گذشت و هنوز خوابم نبرده کتاب رو برمیدارم و میشینم توی سکوی وسط باغچه ی حیاط رو شروع میکنم به خوندن تا ساعت 6:30 عمه میاد و میپرسه اینجا چیکار میکنی چرا نخوابیدی!؟ از کیفیت خوب قهوه براش میگم و میپرسم شما چرا؟!
به جمله ی خوابم نمیبره قناعت میکنه و با هم میریم سمت پارک که دو کوچه بیشتر با ما فاصله نداره، من کتاب رو تموم میکنم و اون چند دوری میچرخه دور پارک و ساعت 8 برمیگردیم خونه و با خودم میگم پارک و قدم زدن و کتاب خوندن هم تفریح خوبیست..
بابا بیدار شده و باهم میریم که نمایشگاه رو جمع کنیم..
 سایه خودم رو دوست دارم، فقط یه آدم قد بلند و بی چهره و بی خیلی چیزای دیگه.
موهای بلند رو هم! این حسو زمانی که میدوم و سایه ام جلوم راه میره بیشتر دارم، موی بلند به من حس پرواز میده گاهی..
توی خونه خیلی خوابم گرفته دیگه میام کمی بخوابم که صدای اسباب کشی طبقه چهارم خوابم رو بهم میزنه.. همشهری داستان ماه مرداد جدید ترین سرگرمی..
شب تا ساعت 1 توی خونه دوام میارم، انبوه فکر خیال رو سرم سنگینی میکنه، همشهری رو برمیدارم بدون تعویض لباس و بدون اینکه به کسی بگم میرم همون تفریح صبح رو انجام بدم.. که توی پارک دقیق یادم نیست کی ولی پام به سنگی خورد و چند متری جلوی پام افتاد.. زمان از دستم در رفت و سنگ خیال رو با خودم ساعت ها جلو بردم، حتی به اینکه امروز رو باید بنویسم برای خودم و نحوه ی نگارشش، به مادر بزرگ و به بابا و..

شلنگی برای آبیاری از جلوی پایم سنگ را دزدید، خودم را به اولین نیمکت رساندم و کتاب رو باز کردم بالاخره، ولی رو به روی من 5 تا پسر بچه دبیرستانی بودند که داشتن قایم موشک بازی میکردن و برام جالب بود با این سن انقدر بازی رو جدی بگیرند این موقع شب.. روایتی بود از نویسنده خارجی که چند بندی بیشتر نخواندم و بلند شدم و به خانه رفتم.
الان که فکر میکنم خیلی از مطالب از قلم افتاد.. بدون لومیا احساس میکنم فلجم.. حتی موزیک.. حتی نوشتن.. حتی دنبال کردن اخبار تکنولوژی..
تنهایی غلیظ تر شد.
مادر بزرگ دردی احساس نمیکنه..
اما من چرا..
اما ما چرا..


مادر بزرگ در کما..
پدر آشوب دل..

(40 امین پست وبلاگ)

۲۹
تیر

همیشه گرمارو دوست داشتم و فصل تابستون رو، اما بزرگترین سیاه چاله های روحم توی این فصل پیدا شد. زمانی که ستاره هایی از آسمونم کم میشد و جای گرمای وجودشون خاطره ای سیاه موند که گرمای وجودم رو سمت خودش میکشه.

تلخ بودن چند پست آخرم رو ببخشید. نمیتونم حتی توی خصوصی ترین دست نوشته هام حرف های خودم رو نگم. این کمترین چیزی هست که آرومم میکنه میتونم نفسی بکشم؛ یاد دوستم افتادم که بعد از عید غم هاشو دونه دونه با هم گریه کردیم خیلی سال پیش دوستی  که پنج روز دیگه تولدشه و..
مهم نیست، خوابش رو دیدم. مثل هفته پیش که خواب مادر بزرگ.

تکیه میدم به شوفاژ سرد، همه دارن بزرگ میشن تجربه های جدیدی پیدا میکنن، و من از آخرین خاطرات شیرینم سالها میگذره. پسر عمو میگه بیا بریم پشت بوم تا سحر، از فکرای خودم بیرون میام و سفتی زمین رو احساس میکنم و میگم: <باشه بریم>
از اون بالا به پایین نگاه میکنیم و به من میگه
- بدترین مرگ از ارتفاعه!
-به نظرم قبلش سکته میکنن و اون پایین چیزی حس نکن! ولی خب ترسناکه. مردن تو کلبه ی چوبی با دود خوش عطر چوب رو ترجیه میدم.
- همچین تعریف میکنی انگار بدت نمیاد! آدم وسوسه میشه با حرفات.
- من باهاش زندگی کردم.
- آسونه فکر کردن بهش!
- هرچی دلبستگی کمتر آسونتر
- فکر میکنی چقدر دیگه مامانجون زنده باشه؟
- خیلی کم
- من جای اون بودم دیگه شل میکردم راحت میرفتم و جامم معلوم بود تو بهشته
- هرچی دلبستگی بیشتر دل کندن سخت تره. مثل درخته دیگه!
باید حتی اینجا هم خودم رو حفظ کنم و پشت چهره مسمم خودم پنهان بشه اون نگاهی که از کودکی مونده باهام و دنبال همبازی میگرده توی خونه ی بزرگ و خالی که همه آدماش بزرگ شدن و رفتن سر کار و در خونه رو قفل کردن و من، چند تا ماشین کوچیک و خیابون های فرضی روی حاشیه ی فرش، صدای ساعت که عادی نمیشه و ذره ذره تیشه به دست بلند تر از قبل قلبم رو میشکنه.
- علی من خیلی تنهام! تنهایی رو دوست دارم ولی چاره ای هم ندارم. همیشه چیزهایی که دارم رو دوست دارم. مثل یکی که تو بیابون برای خودش خونه ساخته از چوب های خشک و به زحمت و تنهایی آب گیر میاره و زندگی میکنه، بهش میگن پشت این تپه یه روستا هست پر از باغ و آب ولی چیزی رو که خودش درست کرده دوست داره و دل نمیکنه حتی اگه بمیره.
- باید به خودت برسی .. اینجوری کسی سراغت نمیاد!
علی نمیفهمی من چی میگم! سریع خودم رو جمع میکنم و پشت نقابم میگم زندگی کمی سخت میگذره ولی همینا آدمو بزرگ میکنه.

کم کم صدای گنجشکها میاد. و متن رو نوشتم حوصله ندارم یه بار از اول بخونم.
دوست دارم برای کسی شعر بخونم و آرومش کنم و همه ی وجودم بغلش کنم و یه لحظه یه دنیای شیرین براش بسازم که همه چیز رو فراموش کنه.

عزیزم اگه خزونم واست از بهار میخونم..

کاری که تنها با خودم میکنم این روزها و غصه های خودم رو تقسیم میکنم با خودم. صبح دو روز پیش یه لحظه خواستم پسر عمه رو آروم کنم یهو قلبم لرزید. اومد گریه کنه همش موند رو دلم ولی یادم باشه این درد رو جایی محترمانه خاموش کنم با خودم

۲۵
تیر


امروز صبح هوا مثل قدیما بود. گنجشکا تو گلدون مادر بزرگ توی بالکن دونه میخوردن. موسی کوتقی (کبوتر) بین آجرای شکسته آشونه رو مرتب کردن و رفتن.صدای کلاغا از مسجد و پارک کنارش میاد و خورشید همون خورشید بود.

چشم بازکردم و صبحانه ی مادر بزرگ؛ شیرین بود داغ و خوش عطر، چایی و نون ، حرفای مادر بزرگ.

لیوان ها، پیازها، برنج و حبوبات، سبزی و.. خونه مثل هر سال هوای مراسم احیا داره، به مناسبت سالگرد پدر بزرگ حدود چهل سالی هست احیای فامیل شب بیست و یکم خونه ی مادربزرگ گرفته میشه. همیشه پر شر و شور و پر از کار واسه انجام دادن هست.
همسایه اومده کمک واسه پاک کردن سبزی و شاید خیلی کار دیگه که من سردرنمیارم. چه جالب که همسایه همشهری ما بود و بلند بلند سمنانی حرف میزد که چندان نه میفهمم و نه خیلی دلچسب بود برام گوش دادن بهش ولی یاد گذشته رو زنده تر میکرد. بین حرفاش هی سراغ قرآنی که پارسال بهم داد که ببرم نمایشگاه صحافی رو میگرفت و من که جوابی نداشتم برای بدقولی و کم حوصله بودن خودم به این فکر میکردم من مگه سه تا قرآن به این ندادم و خودش تشکر نکرد و بیخیال شد، چرا هر وقت منو میبینه اینو میگه هی!!
مادر بزرگ هم نیش خند میزنه و هم زیر لب احتمالا بسیار ریز و درشت نثارش میکنه..
وسط صبحانه و حرفای همسایه احساس میکنم مادر بزرگ خوابید..

مادر بزرگ خوابید؛ هنوز هم خوابه و هنوز هم...
حتی وقتی من نشسته ام اینجا و دستم سرد، قلبم سرد و چشمام گرمای تمام اون هارو گرفته به خودش.

مادر بزرگ امشب احیا دارن شبپره ها کنار گل ها گوشه ی بالکن..
برگرد این بارم.. برگرد!
سدی دارم پشت پلکم که باور داره برمیگردی و نمیشکنه. گرم میشه و سرخ اما میخنده. بیا یه احیای دیگه! بمون واسه خاطر تخمه های آفتابگردون. برای برگشتن یاکریما، واسه غذای گنجشکا واسه خاطره چشمای من، که دیگه نمیتونه بنویسه. و قلبم نمیتونه فکر کنه دیگه باید آروم تر میشدم و یادم نبود غصه فقط با فراموشی آروم میشه و تکرارش بغض آدمو میشکنه.. و بدترین نوع شکستن توی تنهاییست.. شما این کارو نکنید، چشم راستم نشتی داشت از کودکی..

۲۵
تیر


تن خسته ای ولی، خوابت نمیبره
این حس لعنتی از مرگ بدتره

دل میکنی از این دل میبری از اون
یک اتفاق تلخ افتاده بینتون

میبری از همه! از هر کسی که هست
این حال و روزته؛ وقتی دلت شکست

 

ماه رمضون خوبی نداشتم، اصلا ازش راضی نیستم. و از خودم. تکرار های بی جذابیت و چندتا رمانی که خوشم نیومده تا اینجاش و یه همشهری داستانی که داره به صفحه های آخرش میرسه مثله آخرین ذره های اعتبار بسته ی رایتلم. و یه دنیا برنامه ای که واسه این تابستون دارم و داشتم یا برعکس.

همه چیز درست میشه. اینو از خنده های کوچیک کنار لب بچه های ناز تو نمایشگاه جمع کردم و گذاشته بودم آخر شبهایی که خوابم نمیبره از کنج ذهنم میارم بیرون و با اونا یه خرده قد یه ماش، خنده میخرم برای خودم که به همین ریزخندها احساس شادی میکنم.

اینور اونور شایدم این در اون در میزنم تو گوشه های ذهنم خاطرات خوب که این روزا به شدت جیره بندی شده جور میکنم واسه یه طرح و یه نقشه واسه فنداسیون یه خواب خوب. یه خواب آروم. خوب بودن خیلی سخت شده! وقتی زیادی به خودت حرف بد بزنی خودت هم بد میشی کم کم. ولی هنوز امیدی هست تو خنده های بچه ها.. ریزه ریزه برای لحظه ای احساس خوب بودن.

دوست ندارم افطار تنها بالای تپه که همه آدما رو ببینی و جیرجرکا از همه بهت نزدیکتر باشن.
شاید بدم نمیومدا! خسته شدم یکم. باید باید یا زبون جیرجیرکارو یاد بگیرم یا زبون آدمارو اینجوری دیوونه میشم.
باید اون دوتا رمانو تموم کنم، و همشهری داستان رو، و این شبای تکراری رو. کلی کار دارم که...

۲۱
تیر


وقتی میخوام شروع کنم به حرف زدن راجب یه موضوع دنبال آغازش میگردم، اگه آغازی داشت یه شروع خوب واسه حرفام دارم. ولی گاهی میشه که دنبال سرآغاز گشتن بیشتر طول میکشه، وقتایی که یه لحظه پام سر میخوره تو خودم، انگار دستم میخوره به کلاف بافتنی و گربه خیالم میره دنباله بازیگوشی خودش. من میمونم ساکت و بی حواس.

شروع نمیشه خیلی از حرفام.

مادر بزرگ..
جز کسایی که میگردم دنبال اولین لحظه دیدنش یا حداقل اولین خاطره ذهنم پیش خودم نیست دیگه.
مثل همین الانی که خیالم رفته به صبحی که از خواب بیدار شدم از روزی گنگ از ماهی گم شده توی سالی که تقویم ها برام تعریفی نداشته. و مادر بزرگی که تنها توی خونه چایی برام آماده کرده و نشسته منتظرم تو بالکن حیاطی که سایه درخت گردو چقدر دلچسب کرده سایه ی اون رو و فاصله ای که از تخمه های آفتاب گردون داری به قدر دراز کردن دستای مادر بزرگه که برسه به گل و اون تخمه های نرم و شیرین رو برام بچینه. مادر بزرگی که توی کمدش تمام آرزو هام برآورده میشد. از تمام خاطرات گم شده مونده یه به اندازه ی یک صبح تا شب که مثله زیر انداز چهل تیکه ی مادر بزرگ درست شده از هزارتا خاطره ی شیرین که محدوده مکانی یکسانی داره ولی خلاصه شده ی شش سال کودکی من رو توی خودش جا داده.

مادر بزرگ! اولین خاطره تو یادم نیست. ولی میشه یه روز از زندگیم رو به نامت بزنم و هر چیز یاد دارم رو باهم بگذرونیم. از صبحانه کنار گنجشک ها تا شب کنار شبپره ها توی همون بالکنی که فاصله تا خوشبختی فقط به اندازه ی دراز کردن دستای تو بود.

مادر بزرگ..

۱۸
تیر


یادمه قرار بود حرفای خودمو بزنم و شعر نذارم توی این وبلاگ.

حال عجیبی دارم. دلتنگ دلتنگ دلتنگ

دلتنگ حتی یک لحظه پیش.. تا سالهایی که مه گرفته تو ذهنم مونده. توی فضای معلقی هستم که انگار پاش به زمین نمیرسه از بس بادکنک خیال اونو بالا کشیده.

دلم تنگه! تنهایی مثله ایدرز میمونه کمی! خودش زیاد کاری باهات نداره ولی میتونه یه دلتنگی ساده تورو از پا دربیاره.

میتونی با یه صحنه دلت بگیره؛ دیگه باز نشه.

دلم تنگه و بارون نمیاد؛ هوا ابریه اما ابرا از هم دورن و بادم نمیاد.

دلم تنگه و خوابم نمیاد

د

۰۹
تیر


تو منو تنها نذار هیچ وقت!