قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

پیام های کوتاه
۰۵
تیر

وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست 
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست 

ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد 
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست 


در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید 
هی صدا در کوه،هی "من عاشقت هستم" شکست 


بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند 
دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست 


عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد 
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست


وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست …

نجمه زارع


وقتی حرف زیاد باشه و حرفم نیاد..
۰۵
تیر


دلم خلوت ترین پس کوچه بمبست
سرم سرکش تر از فواره ی میدون
یه فنجون قهوه تو غمگین ترین کافه
یه عابر تو خیابونای سرگردون


نه دنیا از سرم خیلی زیادی بود
نه پیشونی نوشتم بود کم باشم
به هر تقدیر شکلک در نیاوردم
فقط میخواستم شکل خودم باشم

حسین صفا (من کم تحملم)


۰۲
تیر


احساس میکنم زیادی سبک گرفتم زندگی رو، نمیدونم چرا وقتایی که میخوام سبک بشم همه ی سنگینی هارو باهم میذارم زمین. هنوز رسم تعادل رو یاد نگرفتم. برای فکر نکردن به چیزهایی که یهو ریخت سرم گیجم و سبک، کجاست باد موافق!؟ هدفم کجاست. خیلی خوبه آدم آرمانی داشته باشه و به فکر که به یه جای بلندی متصله و زیاد هرز نمیره.

باید کمی سنگین تر باشه رفتارم. یکم مهربون تر با دیگران یکم محکم تر تو کارهایی که بهم سپرده میشه.

کم حرف آروم و ساکن، مشکلی هست! این آرامش داره ذره ذره خشک میکنه زندگی رو، باید حرکت کرد باید به سمت به هدفی رفت پیگیر به سرازیری ام.

 

داریم میرسیم به ماهی که من دوست دارم. تو این ماه از خودم راضی ام هر سال انگار خودم نیستم به آدم مسؤلیت پذیر منظم به سرازیری خوب..

 

۲۲
خرداد


گیج و سردرگم نباید بازی کرد. باید بدونی داری چیکار میکنی، باید بدونی چه عددی رو کجا باید درست کنی و باید بتونی اون عدد رو بسازی عدد های کوچیک رو هیچ وقت نباید به حال خودشون رها کرد باید از همون کوچیکا بسازی بزرگترین عدد رو.
بزرگترین عدد رو بذار یه گوشه یه گوشه که تکون هم نخوره یه جای ثابت و به ترتیب اعداد کوچیکترو کنارش بچین، نظم تنها چیزی هست که میتونه تورو برنده کنه.
باید حرکاتت رو محدود کنی. توی محدودیت نظم به وجود میاد. تمرکزت روی اعداد کوچیک باشه و بدونی عدد بزرگت به چی نیاز داره.



زندگی هرچی بیشتر طول میکشه جای کمتری برای اشتباه داره.

۳۱
ارديبهشت

شراره چشمانم فرو خواهد کشید

هنگامی زمان دست هایش مثل پلیس سر صحنه قتل روی چشمان مقتول میکشد

و عرض تسلیتی خشک مثل دیواری شیشه ای


این سرزمین

غمهایم را"یاس"

چشماندازم را "بدبینی"

مینامد

۲۷
ارديبهشت

هی! لب تیغ وایساده یه جا من نمیدونم چی کار کنم اصلا پام قفل زبون قفل، قفل.. نمیشه و نمیتونی کاری بکنی. وایمیستی و نگاه میکنی شرایط رو همه چیزو میسپاری دست زمان. میترسم حرف بزنم و بری، میترسم حرف نزنم و بری، میترسم نری! کاش به جای دیگه سرم گرم باشه و زندگی کار خودش رو بکنه، نباید به زندگی سخت گرفت.



استاد میگفت وقتی از چیزی فاصله داری شبیه همه چیزای دنیاست همه اجسام ثابت سر جای خودشون وایسادن. ولی هرچی که به اجسام نزدیک میشی هم تفاوت های اونها معلوم میشه و خواهی دید همه چیز انقدر ها که میبینی آروم نیست! هرچقدر ریز تر بشی تحرک و هیجان زیاد تر میشه تا به سرعت حرکت الکترون دور هسته میرسی.

دریا هم چقدر شبیه به این قصه است وقتی از پشت کوه ها اولین نگاهت به سطح آروم و آبی دریا می افته دلت آرامش دریا رو میخواد، به شوقش میری و میرسی کنار دریا موجها تورو به سمت خودش صدا میکنه و حس میکنی چقدر آرامش کاش همیشه همینجور بمونه زمان، کفشاتو درمیاری پاتو میذاری توی آب.

شنها زیرپات میرقص ان، زیبایی اولین برخورد با دریا، انتهای دریا گم شده تو آسمون. میری جلوتر تا شوق دریا رو درک کنی میری قدم قدم سمت آبی رویایی.

میری و توی آرامش دریا غرق میشی. 

آدم ها هم گاهی عجیب آروم اند.

شبیه شهری در پناه کوه که دست هیچ طوفانی بهش نمیرسه و رودهایی داره از آب شدن برف زمستون که خیلی آروم همیشه جریان داره. نه زمستون خیلی سرده نه تابستون خیلی گرم نه چشم طمع از کسی سمتشه نه راهی داره به شهری که دغدغه اش رو داشته باشه اما تو دل این آرامش ریشه کرده از دردها توی دلش گسل های غمخیز.



ایستاده بر لب ساحل شهری کنار کوه
پاهایش آهنی و چشمانش عاطفه

خشکیده بر کوه غمهای یخ زده

بارون پاگرفته از عمق دریا رود پاگرفته از پایه های کوه
شهری نشسته آرام در کنار کوه چشم دوخته بر تن دریای آرامش

همه چیز رو باید سپرد به ماه، زمان، شبها که دست دراز میکند آب، در خواب


۲۳
ارديبهشت


تو با ماه از ابر سرک میزنی
با من گم گشته قدم میزنی


زمانی هست، زمان رو گم میکنم
غم هارو با خنده به هم میزنی


وقتی رسیدم به تو ساحل شبی
دست من و موج آ رو پس میزنی


از تو برام برکه ی خاطر زده
نم نمک از فاصله سر میزنی


ساعت من یخ زده رو لحظه ای
تا تو میای خونه و در میزنی


کاش نبودی تو فقط آرزو
لطمه به بیداری من میزنی


کاش که چشمان منم باز بود
روزایی که چشم به هم میزنی


باز دوباره صب و خورشید و نور
باز تو از پنجره پر میزنی...




بالاخره یه ترانه از خودم هم گذاشتم.
ببخشید یکم کودکانه ست و پر غلط
۲۲
ارديبهشت

بگذار بگذرد همه چیز آنچنان که هست

دنیا همین که بوده و دنیا همان که هست


خواب دو جفت بال و پر سبز دیده ام

پا هایمان شکسته ولی، آسمان که هست


این دهه ی پر هیجان از زندگی من هم گذشت، نمایشگاه کتاب و شور شوق کنار دیگران بودن. یه فرصت برای کشف قسمت هایی از وجود خودم که تا حالا اثری ازش در زندگیم ندیده بودم. فرصت همان چیزی بوده که بهش نیاز داشتم، همیشه! فهمیدم که شرایطی هست که توی اون من میتونم با دیگران ارتباط داشته باشم. ارتباطی که منو شاد میکنه و لحظه هارو زیبا و خاطره انگیز. نحوه انتخاب ها هم قشنگ بود، توی این محیط آزمایشگاهی فهمیدم هر -بعد- از شخصیت من میتونه با یک قشری از مردم ارتباط برقرار کنه ولی همه ی اونها حتما یه خصوصیت مشترک دارن که من به دارندگان این خصوصیات در ذهنم کلمه ای را نسبت میدم: «آدم های خوب».


بودن در کنار فرشته های کوچولو لذت بخش ترین بخش نمایشگاه بود. شناخت آدمهای خوب بخش دومش. و کشف راز های وجود خودم بخش سوم.

مثلا اینکه من افراد معمولی که اسم منو حتی میشناسن یا ارتباطی با من دارند رو به افراد نام آشنا و معروف به شدت ترجیح میدم. مثلا وقتی رفتم انتشارات نقش و نگار برای دیدن خانوم نبیی بیشتر از خنده ی ایشون خوشحال شدم تا حضور امیرعلی.

نقاشی کردن صورت بچه های کوچولو یکی از قشنگ ترین کارهایی بود که همیشه دوست داشتم انجام بدم. و اینکه چقدر راحت میتونستم با کسانی که دوست داشتم ارتباظ برقرار کنم. با توجه به اینکه در این ارتباط ها صادقانه از وجود خودم مایه گذاشتم احساس خوشحالی میکنم. با اینکه همیشه در انتهای این رابطه ها بخشی از خودم رو جا میذارم.


این برهه از زندگی هم گذشت و من احساس میکنم به زمان برگشتم. لحظه به لحظه کنار آدم ها. اما دوست دارم تنها بمونم هنوز وقتی توی دانشگاهم، دوست دارم تنهایی سفر برم از خونه تا دانشگاه، فکر کردن رو دوست دارم، آرامش رو، و اینکه نیازی به کسی نداشته باشم. دوست دارم به آینده فکر کنم. دوست دارم زندگیی رو که دارم، از همه آدمای خوبی که دیدم ممنونم، از اینکه بخشی از وجودم رو پیش آنها گذاشتم، از این ریشه هایی که در بینشون پیدا کردم.

من دلی دارم که هرجا میبرم گم میکنم

تا خودم را قاطی احساس مردم میکنم



با تشکر از خانواده انتشارات: نحل، مهاجر، نقش و نگار، محراب قلم، پیدایش، نغمه نواندیش و..

خوشحالم از بودن کنار آدمای گلی مثل حسین و امیر و علی و محمد؛ آقای سجادی و دیگران که کاری کردند این نمایشگاه یکی از خاطرات شیرین ما بشود.

با تشکر از خانواده محترم رجبی. :)

نباید محو گذشته شد، باید به آینده فکر کرد. از همه ممنون به خاطر درسایی که به من یاد دادند.

۱۷
ارديبهشت

دختری با چشمای سبز شال سبز کفش سبز، توی بهار سبز کودکی! دست گذاشته بود توی دست پدری که احتمالا هیچ وقت اونو ندیده! خندون بود و تمام جیزهای که میدید رو به پدرش نشون میداد، پدرش هم با کنجکاوی خیلی زیاد از هر چیزی سوال میکرد صدا ها، جنس کتاب ها و سایزش و حتی جایی که دخترش ایستاده؛ حرف های دیگران.
عصاش کنار دخترش نگهداشته بود و دختر دست پدرش رو.

پدر...
تنها نور سبزی که سیاهی رو از جلو چشماش کنار میزد فکر کردن به دستایی بود که دستاشو گرفتن و تنها کاری که میتونست بکنه عصایی بود که کنار پای دخترش قدم میزد و سنگ هارو از جلوی پاش کنار میزد.


دختر...
چی میتونه جای گرمای دست پدر رو بگیره، حسودیم شد به سبز بودن دختری که تمام دنیای پدرش بود و امید روشن اون.
«سبز موی و سبز روی
                              با مردمکانی با فلز یخ زده»

۰۹
ارديبهشت


مثل شوق کشف آتش در دل کسی که پیدایش کرد احساس قدرت کردم. زمانی که قطعه ای وجود خودم رو شناختم که به من قدرت و انگیزه میداد و احساس برتری و افتخار. در کتاب های تاریخ در گوشه گوشه ی دنیام در لحظه لحظه زندگی رشد کرد. شد استخون بندی و پایه وجودی من این قطعه ی دوست داشتنی از زندگی.


انقدر بزرگ شد انقدر بزرگ شد که دیگه چیزی رو نمیشنیدم بر ضدش. دیگه شده بود باور من. به خاطرش با تمام دنیا میجنگیدم.
یکی از جنگهایی که به خاطرش در وجود خودم رخ داد خیلی فرسایشی شد. خیلی! باور هایی که از جنس سنگ شده بود انقدر به هم ساییدن که جرقه هایی در ذهنم زده شد. و از اون جنگ فقط یک شعله موند توی وجودم برای همیشه. شعله ای که دیگه جای فکر در مورد اون باقی نمیذاره هر هیزمی بذاری جلوش فقط میسوزونه!


ذره ذره باور ها و علایقم وقتی پرش به این آتیش گرفت سوخت.
شدم آدمی که زیاد نمیشناختمش، وقتایی که آتش گر میگیره دیگه خودم نیستم. دیگه عقایدم عقاید من نیست.
مردمی دارم کنارم که برای من سوخته اند و خدایی دارند که برای من نیست!

زندگی میشه جهنم وقتی..

آتشی دارم که همه چیز رو میسوزونه. از همه دورم میکنه. حتی خدایی دارم که ازش شرمنده ام.

دوست دارم سر بلند کنم و دعای باران بخوانم!

دوست ندارم آدم بده دنیای تو باشم. غیر از تو کسی رو ندارم.
من خدا را دوست دارم اما از کشیش ها میترسم...

بیا فقط خدای من باش! میشه؟ :(

خود من ندارم جز تو کسی رو میشه تو هم نداشته باشی جز من کسی!

رو به روی علف های روییده بر دیوار همه گناهان خود را اعتراف میکنم و بی واسطه با تو سخن میگویم.


این آتش سوزان که مرا در برگرفته باران تو گر نباشد جهنم دنیایم به برزخ ادامه خواهد داشت.