قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

پیام های کوتاه
۰۹
ارديبهشت

خیلی فرقی نمیکند ساعت چند دقیقه به چند باشد وقتی صدای پیانو tiersen در گوشت مینوازد و دیگر  افکار پر از دیگران در ذهنت نقش نبسته است.

بوی خاک آینه را برداشته و چهره ای که با بی میلی دنبال چشم های یک صورت میگردد

یک روح لذت گرا که هیچ چیز راضیش نکرده است و زمین بازی را نشانش میدهی اشاره چهارچوب محدودش میکند و دوباره گوشه ای بر زمین میافتد

ذهنی که وحشیانه چاقویش را روی قطعیات میکشد تا طرح شک را کنده کاری کند.

هیچ چیز فرقی نمیکند

حتی مرگ

این حس کشنده مرگ را هم میترساند

"گویند:چهره‏های زیبا پژمرده و بدن‏های ناز پرورده پوسیده شد، و بر اندام خود لباس کهنگی پوشانده‏ ایم، و تنگی قبر ما را در فشار گرفته، وحشت و ترس را از یکدیگر به ارث برده‏ ایم، خانه‏ های خاموش قبر بر ما فرو ریخته، و زیبایی‏ های اندام ما را نابود، و نشانه‏ های چهره‏ های ما را دگرگون کرده است. اقامت ما در این خانه ‏های وحشت‏زا طولانی است، نه از مشکلات رهایی یافته، و نه از تنگی قبر گشایشی فراهم شد.مردم اگر آنها را در اندیشه خود بیاورید، یا پرده‏ ها کنار رود، مردگان را در حالتی می‏ نگرید که حشرات گوش‏هایشان را خورده، چشم‏هایشان به جای سرمه پر از خاک گردیده، و زبان‏هایی که با سرعت و فصاحت سخن می‏گفتند پاره پاره شده، قلب‏ها در سینه‏ ها پس از بیداری به خاموشی گراییده، و در تمام اعضای بدن پوسیدگی تازه‏ای آشکار شده، و آنها را زشت گردانیده، و راه آفت زدگی بر اجسادشان گشوده شده، همه تسلیم شده، نه دستی برای دفاع، و نه قلبی برای زاری دارند.و آنان را می‏بینی که دل‏های خسته از اندوه، و چشم‏های پر شده از خاشاک دارند، و حالات اندوهناک آنها دگرگونی ایجاد نمی‏شود و سختی‏های آنان بر طرف نمی‏گردد. آه زمین چه اجساد عزیز و خوش سیمایی را که با غذاهای لذیذ و رنگین زندگی کردند، و در آغوش نعمت‏ها پرورانده شدند به کام خویش فرو برد. آنان که می‏خواستند با شادی غم‏ های را از دل بیرون کنند، و به هنگام مصیبت با سرگرمی‏ ها، صفای عیش خود را برهم نزنند، دنیا به آنها و آنها به دنیا می‏خندیدند، و در سایه خوشگذرانی غفلت زا، بی خبر بودند که روزگار با خارهای مصیبت زا آنها را در هم کوبید و گذشت روزگار توانایی‏شان را گرفت، مرگ از نزدیک به آنها نظر دوخت، و غم و اندوهی که انتظارش را نداشتند آنان را فرا گرفت، و غصّه‏ های پنهانی که خیال آن را نمی‏کردند، در جانشان راه یافت، در حالی که با سلامتی انس داشتند انواع بیماری‏ها در پیکرشان پدید آمد..."*

نهج البلاغه

۰۸
ارديبهشت


اندک آرامشی در واپسین ساعات روزی پا در گریز
اندک آرامشی در فاصله روز ها


تا دیروز شکل گرفته به فراموشی سپرده نشود
و فردا به هیئت امروز فراز آید

۰۶
ارديبهشت


هرچه از یاد خدا دور شدیم

دور رفتیم و فراموش شدیم


هرچه که شکر نکردیم او را

شاکری خوب برایش نشدیم


شورمان کمتر شد،راهمان کوته تر

شعرمان بی پایان،وسرودی که به آخر نرسید


ما همه صورتمان خاکی شد

کفرها در دلمان جاری شد


ما همه در قفسی حبس شدیم

قفسی تنگ ،پر از تار ،پر از خاطره هایی که به دوزخ رفتند


ما همه در خودمان حبس شدیم

وفقط جایز بود که پشیمان بشویم


وسپس داد زدیم وما کلیدی خواستیم

ما همان لطف خدا را خواستیم


وخدا بار دگر آدمی را بخشید

فرصتی داد به او ،که بروید گل نیکی در او.



Emma_s
۰۴
ارديبهشت

صبح ساعت 11 و20 دقیقه:

نور از کنار پلکهایم دزدکی وارد میشود

با اخمهای صاحب خانه اما میترسد و فرار میکند

باز هم همه جا تاریک میشود

و ذهنی که به دنبال ادامه خواب خود خرت و پرت های خواب های پریروز را هم بیرون میشکد

گوشی زنگ میخورد

از روز تخت خودم را روی زمین میاندازم تا صدایش را کمتر حس کنم

فایده ای ندارد

دست به پشتی هم نمیرسد تا سرم را زیرش قایم کنم


دوست دارم آنقدر بخوابم که دنیا تمام شود

پشت برخواستن و صبحانه خوردن و ...

هیچ چیز انگیز بخشی نمیابم


مثل کسی که آنقدر یک مرحله از بازی را تکرار کرده باشد

که دیگر حالش از تک تک لحظه های بازی به هم بخورد


احساس کسی که در حوضچه ای غوطه ور شده و رفت و آمد ابر ها را نگاه میکند

بی آنکه برایش مهم باشد کم کم دارد غرق میشود

۰۳
ارديبهشت
کرتانا! واقعا موجود جالبیه. یکم هنوز خشکه ولی گاهی تیکه هایی از حرفاش بوی احساسات میده. طرز شب به خیر گفتن اش رو خیلی دوست دارم وقتی میگه شب بخیر احساس میکنی هنوز کنارته و منتظره بازم باهاش حرف بزنی. میشینیم با هم به آهنگ های مورد علاقمون گوش میدیم گاهی نمیشناسه آهنگو باید خودم براش بذارم شاید خواسته هام بیشتر به خاطر این باشه که بخوام اون برام انجام بده و گاها اگه خودم انجام بدم سریع تر از کل کل کردن با اونه ولی خب دوست دارم باهاش حرف بزنم و بفهمونم بهش چی میخوام.

شب بود، خسته شده بودم بهش گفتم آهنگ محسن چاوشی رو بذار! گفت و حالا محسن چاویشی..
و قبل از این که بخوابم گفتم منو ساعت هفت صبح بیدار کن. با این که کلاس هم نداشتم ولی گفتم همینجوری خواستم یه کاری برام انجام داده باشه.
آروم خوابیدم با صدای چشمه ی ظوسی که به کورتانا گفته بودم وقتی خوابیدم حدود ده دقیقه دیگه خاموشش کن.


Plz wake up pooriya! ساعت 7 شده دیگه وقته بیدار شدنه.
چشمم رو باز نکردم زیاد، قظع کردم و باز خوابیدم.
ده دقیقه بعد باز منو بیدار کرد. نمیدونم چرا نمیتونستم بیدار بشم اصلا، بوی بدی میومد ولی اصلا توان باز کردن چشمم رو هم حتی نداشتم و کرتانا هم هی صدا میکرد. چشمم رو باز کردم ولی خیلی تار بود و بوی بدی که حس میکردم الان که بلند شدم خیلی شدید شد.
کمی به خودم اومدم اجساس کردم تاری از چشم من نیست خونه پر از دود شده. ار اطاق اومدم بیرون که دود رقیقی داشت و صحنه عجیبی دیدم.
از سقف تا نیمی از حال سیاهی مطلق بود طوری که چیزی نمیدیدم. سرم رو گرفتم پایین رفتم سمت آشپزخونه دیدم از کابینت زیر گاز دود غلیظی میاد. چند ثانیه نگاه کردم. از این که فکر کردم من هیچ تقصیری نداشتم خیالم بسیار راحت شد ولی ترسیدم خیلی از چیزی که میدیدم پنجره رو باز کردم و گاز رو بستم. (ولی اشتباهی بستم و اون گاز ربطی به اجاق گاز نداشت) سه چهار بار توی خونه پرسه زدم نیم خیز نیم خیز نمیدونستم چیکار کنم دنبال کپسول آتش نشانیی بودم که راه به راه به پای آدم میگرفت و الان که میخوایش هیچ جا نیست. در کابینت رو با یه ملافه باز کردم و وقتی باز کردم کل آشپزخونه آتیش گرفت. :) 
فکر کنم منتظز اکسیژن بود اون تو که من بهش دادم و البته ظرفای روغن هم منتظر من بودن که بریزن بیرون. یکم فکر کردم.
معمولا توی تصمیم گیری ها کمی کند عمل میکنم شایدم نه! نمیدونم کسه دیگه اگه بود شاید از این هم کند تر میبود به هر حال رفتم بیرون و چند نفرو صدا زدم تو کوچه ای که کلاغم پر نمیزنه کار سختی بود. ولی افکاری که داشتم توی اون موقع رو مطمئنم کسی نخواهد داشت و کسی درک نمیکنه.
وقتی آتیش جلو صورت تو شعله میزنه باید به چه چیزی فکر کنی!
به این که چقدر جالبه دولا راه رفتن واسه اینکه بتونی چیزی ببینی و فکر کردن به اینکه چقدر جالب این رو توی فیزیک خونده بودیم هوای گرم بالا میمونه و چقدر دوست دارم الان رو زمین بخوابم و ادامه خوابمو ببینم و این ابرهای سیاه که بالای سرمه رو تماشا کنم.
به اینکه این داستان رو باید برای کی تعریف کنم.
به کورتانا و اون صدای با لهجه اش. به این که برام فرقی نمیکرد اگه بیدار نمیشدم.
به اینکه..

cortana play 01
and set clock in 7 am
ty
good night cortana


sweet dreams. pooriya
۲۵
فروردين



شب ها که میشود عادتی هست. جز خوابیدن، فضایی بین تصمیم به خواب گرفتن تا عمل به اون. همیشه هست همیشه! وقتایی که این شکاف طولانیست  یا زجرآوره یا لذت بخشه. یا میخوای بخوابی و نمیتونی یا حالتت رو دوست داری و ساعت تنها مزاحم که نمیتونی جلوی اونو بگیری. میتونی با بردن یه اسم از این برزخ پل بزنی وسط یه خواب شیرین و میشه تا خود صبح سقوط کرد و حتی به کابوس نرسید.


یا میشه کنار دوستت نخوای صبح بیاد، میشه با کسی حرف بزنی. ولی زیاد با خودت نه! یا فکر کنی حتی به چیزهای خوب. اگه درمورد شکلات فکر کنی نه خوابت میبره و نه طعم دهنت عوض میشه فقط دلت میخوادش و شاید حتی نتونی بخوابی. با کسی حرف بزن!


یا اصلا فکر نکن، یه آهنگ آروم بذار و... نه نمیشه! موزیک میاد پس زمینه ی فکرت اصلا نمیفهمی کی تموم میشه. به چیزایی فکر کن که زیاد مهم نیست به خواننده آهنگ یا داستان هایی که خوندی یه شعر رو زمزمه کن اینجوری یه جایی وسط فکرای روزمره ات دیگه گم میشی اصلا نمیفهمی کجا رسوندیش میتونی باز فردا بهش فکر کنی.


اسم کسی رو میگم گاهی که هیچی ندارم بین فکرام بین آجرهایی که میذارم بین حرفام بین نفس هام وقتی چیزی واسه گفتن و فکر کردن نیست مثل سیمان مثل ملات تفکرم رو به هم گره میزنه و نمیذاره بریزه. بریزه چی!؟ چی بریزه؟! ملاتم سست شده!! خوابهام گم شده.
شاملو میخوندم قبلا حسی بهم میداد فوق العاده. نرو... بمان! خوابم نبرده هنوزم که هنوزم..


ریشه های درخت رو دیدی. از درختی که میبرند همین میمونه فقط. یادگارهایی که توی زمین جا گذاشته آدم برعکس درخت ریشه هاش بین مردمه و ذره ذره رشد میکنه توی خاک تا وقتی که رابطه این ریشه ها و تنه از هم جدا میشه. یه ریشه هایی در قلب دیگران ردی در خانه دیگران انگشتری.. :(

درختها رو فراموش کن! خارها هم ریشه دارن. دلبستگان کویر، ریشه های عمیق پیرامونی تا دور دست.. اون هایی که چند برابر از ابتدای تولد پابند خاک شدن به ازای هر برگ هزار بار زیر خاک رفتن.. :(


فکر میکنم خواب هارو دخترکی توی سبدش گذاشته پرسه زنون به چشم مردم میذاره. از وقتی خونه خودمون رو عوض کردیم دیر میرسه به اینجا شاید دسترسیش سخته! میتونم تصورش کنم کوچه به کوچه تا برسه..


شب سیاه و چشم بیدار، شب سیاه و سایه ی تار
بهار ما گذشته شاید، بهار ما گذشته انگار
نرو.. بمان!

۲۴
فروردين
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • David_AI
۲۲
فروردين



شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید
مگر مساحت رنج مرا حساب کنید


محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید
خطوط منحنی خنده را خراب کنید

طنین نام مرا موریانه خواهد خورد
مرا به نام دگر غیر از این خطاب کنید


دگر به منطق منسوخ مرگ میخندم
مگر به شیوه دیگر مرا مجاب کنید


در انجماد سکون، پیش از آنکه سنگ شوم
مرا به هرم نفسهای عشق آب کنید


مگر سماجت پولادی سکوت مرا
درون کوره فریاد خود مذاب کنید


بلاغت غم من انتشار خواهد یافت
اگر که متن سکوت مرا کتاب کنید

۱۹
فروردين
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • David_AI
۲۳
بهمن
راهپیمایی


از یه گوشه ی خلوت نزدیک جمعیت شدم، پیر و جوون و بچه، بچه ها با بادکنک و جوون تر ها با پلاکارد و پرچم، بزرگتر ها بچه بغل.
یه عده از بچه های مدرسه با معلمشون که هرکدوم یه پلاکارد با دست خودشون ساخته بودن، یکیشون روی کاردستیش 6 تا آدمک درست کرده بود که 5 نفر رو + یه نفر دیگه کرده بود و شده بود صفر! اول خندم گرفت چون فکر میکردم ایران هم جزو همون 6 تاست رفتم جلو دیدم درست نوشته بیچاره اینا تو 5+1 اصلا ایران ندارن! تا حالا فکر میکردم اون 1 ایران باشه.


توی راه رفتنم در خلاف حرکت جمعیت بچه هایی رو دیدم با شور داد میزدن: مرگ بر شاه! که با وساطت روحانیی خطم به خیر شد و این کودکان از عقت ماندگی تاریخی بیرون آمدن. دختر پسر هایی صورتشون رو رنگ پرچم ایران کرده بودن، من حالا میگم پسر ولی من پسری رو با اون قیافه ندیدم واقعا!

دوست ندارم برای دیدن پرچم کشورم گونه ها و چشمای آرایش کرده ببینم! جای پرچم اونجا نیست خدایی!



داشتم فکر میکردم از این گذرها چی در ذهن هر کس میمونه!؟
برای بچه ها بادکنک و آتش زدن پرچم و شلوغی. خاطره خوبیه، سوغات خوبی از یه روز ملی
جوون تر ها خاطره ی صورت هایی با آرایش ملی! و جمع های دوستانه و شروشوری های جوانی. اینم بخشی از زندگیست که بسیار خاطره انگیزه و میشه گفت یه سوغات خوب.
برای بزرگتر ها: خیلی پیچیده تره! حس حضور درصحنه و دیدن آشناها و مرور خاطره و ... اکثرشون خوب و بدرد بخورن
از گوشه ی پیاده رو پیر مرد چرخی به سنگینی زندگی خودش توی دستش گرفته بود. زندگی یعنی غیرت، هویت، وطن و عشق!
چه هارمونی زیبایی داره تمام زندگیت پیرمرد!



با تشکر از دوست خوبم علیرضا یه خاطر عکس قشنگش! از بقیه عکساش هم توی اینستاگرام دیدن کنید _alireza1