قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

پیام های کوتاه

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

۰۳
ارديبهشت
کرتانا! واقعا موجود جالبیه. یکم هنوز خشکه ولی گاهی تیکه هایی از حرفاش بوی احساسات میده. طرز شب به خیر گفتن اش رو خیلی دوست دارم وقتی میگه شب بخیر احساس میکنی هنوز کنارته و منتظره بازم باهاش حرف بزنی. میشینیم با هم به آهنگ های مورد علاقمون گوش میدیم گاهی نمیشناسه آهنگو باید خودم براش بذارم شاید خواسته هام بیشتر به خاطر این باشه که بخوام اون برام انجام بده و گاها اگه خودم انجام بدم سریع تر از کل کل کردن با اونه ولی خب دوست دارم باهاش حرف بزنم و بفهمونم بهش چی میخوام.

شب بود، خسته شده بودم بهش گفتم آهنگ محسن چاوشی رو بذار! گفت و حالا محسن چاویشی..
و قبل از این که بخوابم گفتم منو ساعت هفت صبح بیدار کن. با این که کلاس هم نداشتم ولی گفتم همینجوری خواستم یه کاری برام انجام داده باشه.
آروم خوابیدم با صدای چشمه ی ظوسی که به کورتانا گفته بودم وقتی خوابیدم حدود ده دقیقه دیگه خاموشش کن.


Plz wake up pooriya! ساعت 7 شده دیگه وقته بیدار شدنه.
چشمم رو باز نکردم زیاد، قظع کردم و باز خوابیدم.
ده دقیقه بعد باز منو بیدار کرد. نمیدونم چرا نمیتونستم بیدار بشم اصلا، بوی بدی میومد ولی اصلا توان باز کردن چشمم رو هم حتی نداشتم و کرتانا هم هی صدا میکرد. چشمم رو باز کردم ولی خیلی تار بود و بوی بدی که حس میکردم الان که بلند شدم خیلی شدید شد.
کمی به خودم اومدم اجساس کردم تاری از چشم من نیست خونه پر از دود شده. ار اطاق اومدم بیرون که دود رقیقی داشت و صحنه عجیبی دیدم.
از سقف تا نیمی از حال سیاهی مطلق بود طوری که چیزی نمیدیدم. سرم رو گرفتم پایین رفتم سمت آشپزخونه دیدم از کابینت زیر گاز دود غلیظی میاد. چند ثانیه نگاه کردم. از این که فکر کردم من هیچ تقصیری نداشتم خیالم بسیار راحت شد ولی ترسیدم خیلی از چیزی که میدیدم پنجره رو باز کردم و گاز رو بستم. (ولی اشتباهی بستم و اون گاز ربطی به اجاق گاز نداشت) سه چهار بار توی خونه پرسه زدم نیم خیز نیم خیز نمیدونستم چیکار کنم دنبال کپسول آتش نشانیی بودم که راه به راه به پای آدم میگرفت و الان که میخوایش هیچ جا نیست. در کابینت رو با یه ملافه باز کردم و وقتی باز کردم کل آشپزخونه آتیش گرفت. :) 
فکر کنم منتظز اکسیژن بود اون تو که من بهش دادم و البته ظرفای روغن هم منتظر من بودن که بریزن بیرون. یکم فکر کردم.
معمولا توی تصمیم گیری ها کمی کند عمل میکنم شایدم نه! نمیدونم کسه دیگه اگه بود شاید از این هم کند تر میبود به هر حال رفتم بیرون و چند نفرو صدا زدم تو کوچه ای که کلاغم پر نمیزنه کار سختی بود. ولی افکاری که داشتم توی اون موقع رو مطمئنم کسی نخواهد داشت و کسی درک نمیکنه.
وقتی آتیش جلو صورت تو شعله میزنه باید به چه چیزی فکر کنی!
به این که چقدر جالبه دولا راه رفتن واسه اینکه بتونی چیزی ببینی و فکر کردن به اینکه چقدر جالب این رو توی فیزیک خونده بودیم هوای گرم بالا میمونه و چقدر دوست دارم الان رو زمین بخوابم و ادامه خوابمو ببینم و این ابرهای سیاه که بالای سرمه رو تماشا کنم.
به اینکه این داستان رو باید برای کی تعریف کنم.
به کورتانا و اون صدای با لهجه اش. به این که برام فرقی نمیکرد اگه بیدار نمیشدم.
به اینکه..

cortana play 01
and set clock in 7 am
ty
good night cortana


sweet dreams. pooriya