قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

پیام های کوتاه

۱۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۶
شهریور


همیشه لغت کم آوردم تو سلام و احوال پرسی. با اکثر آشنایان نمیدونم چی باید بگم. توی گروه های شبکه های اجتماعی اگر عزمم رو جزم کنم فقط در توانم هست حضور داشته باشم. بیشترین جذابیتی که ممکنه من رو به حرف بیاره اخبار فناوریه که میتونم توی اون گوی حرف زدن رو بدست بیارم.

شروع کننده ی هیچ حرفی نیستم. و کند توی جواب دادن. توی حرف هایی که بوی کل کل و زبون بازی و تیکه باشه توی حرف دوم خودمو کنارمیکشم.

یاد ندارم دوستی از کدوم حرف ها شروع میشه. و بهونه ی ادامه دادنش چیه.
گاهی پیش میاد با آدمهایی اتفاقی نقاط مشترکی دارم و ساعتی با هم حرف میزنیم. و دفعه ی بعد میترسم ببینمش و چی باید بگم و دلیل حرفمون چی میتونه باشه.سعی میکنم نبینمش هیچ وقت. گاهی حرف ها توی سکوت ساکن میمونه. این سکوت هم هرگز جرات شکستن به من نمیده. و از این سکوت معمولا دیگه صدایی نمیاد.

اگه تمام شرایط خوب باشه و من بتونم راحت تمام حرفامو بزنم، همیشه نگرانم که حرفام تموم بشه و دیگه بهانه ای نداشته باشم. همیشه یکم حرفامو پیش خودم نگهمیدارم.

یه وقتایی هم هست دلم پر از حرفه و منتظر بهانه ست. بعضی وقتا منتظر یه حالت خوبه تمام حرفام میاد تو ذهنم و فشرده میشه و سرم درد میگیره و حتی شده یه کلمه هم که هست بروز میدم. شاید بهتر از این هم بودم! و سکوتی میکنم که نشون میده تمام حرفام توی ذهنم مرور شده. اما فضای مجازی کمی متفاوت و من میتونم احساس کنم یه شبحم که دیگه هیچ کس نمیبینتش. و وقتایی جمله هایی به هم پیوسطه و ناخواسته از خودم بگم و شرایط رو حتی برای سلام و احوال پرسی ساده هم سخت تر کنم. یا احساس کنم که امیدوارم دیگه هرگز نبینمت. و همین میشه که دنیای مجازی جوری عمل میکنه که آدم هارو به ظاهر به آدم نزدیک میکنه و هرچی نزدیکتر میشم برام دیدنشون سخت تر.

۲۵
شهریور

میدانم که مردم سرزمینم از آغاز یکتا پرست بودن، اما به چند چیز به قدری احترام میگذاشتند که آنها را در مقام الهه ای بالا میبرد. برای انها معابدی میساختند شاهانه.. و مردم در هر لحظه در فکرشان بود، و زندگی را با آنها گره خورده میدیدند، برای آمدنش پله پله بیشتر از صد منزل میساختن. و بلند ترین ساختمان هر ده مسکنش میدادند.


خیلی سال بعد ها بود که مردم الهه های جدیدی پیدا کردند، زمانی که خانه هاشان خالی شد، زمانی که از وطن خود رفتند، و ساکن خانه های بی جان و سنگی شدند. الهه های سابق فراموش شد، و احترامی دیگر نداشت. با آهن و فولاد رفتند زنجیر بستند به پاهای روشن اش. مثل اسیری از قلب وطن بیرون کشیدند. و مثل برده ای به ما فروختند. و ما چه ساده مثل برده ای به کار گرفتیم و شلاق زدیم، خریدیم و خود را مالکش خواندیم و شلاق زدیم.


آه، الهه ی نازنین، میراث اجدادی این سرزمین، خدای آبادی، من از نسل مردمان سنگی، هنوز هم یادم هست، پدرانم از کوه برای آمدند راه ساختند، جان دادند و دعا کردند که سلامت باشی، بزرگانم تو را مقدس خواندند و در معابد بی سقف جهان را در تو نظاره میکردند، و من امروز تورا در بند میبینم و زنجیر در دست.

تو ای پاک، خدای آبادی..


چه کسی تورا دید و عاشق نشد.. تو همان بارانی، پشت زنجیر های ما تو همان بارانی، قنات های پدرانم خشکید.. معبدت ویران شد، و دلم میگیرد با صدای خشن پمپ ها که تو را زنجیر بر دست از چشم سرزمینم میگیرند و پسرانی که فراموش شدند.. پسرانی گفتند، پدرم خانه ی مارا سوزاند..

۲۵
شهریور


کو آشنای شبهای من کو، دیروز من کو، فردای من کو، شهزاده ی من رویای من کو، کو هم قبیله، لیلای من کو؟
وقتی نوشتم عاشق ترینم. گفتی  نمیخوام تورو ببینم، وقتی که گفتم یه بیقرارم، با خنده گفتی دوست ندارم.
رو بغض ابرا نامه نوشتم، قلبمو مهر نامه گذاشتم. با تو میگیره ترانه هام جون! وقتی نباشی، میمیره مجنون!
چند روزه بارون داره میباره، بوی شکستن برام میاره، میگه غزل پوش تورو نمیخواد. لیلای خوابت، دیگه نمیاد!
کو آشنای شب های من کو! وقتی نباشی فردای من کو؟! شهزاده ی من رویای من کو، کو هم قبیله، لیلای من کو؟!

 

۲۰
شهریور

میدونم چی میخوام بنویسم و یک ساعتی هست یه صفحه ی سفید گوشی خیره شدم، میدونم نباید خاموش بشه، که اگه بشه حتما خوابم میبره از خستگی. امشب دیگه مینویسمش!


انگیزه، میتونه عنوان خوبی باشه! هرچی توی غصه غرق بشی غصه تموم نمیشه، هرچی پایین تر بری هرچی کوتاه بیای اندوه عمیق تر میشه. خیلی وقت منتظر فرصت بودم. خیلی وقت، چند روز همین طور خیره موندم به زمان میومد و میرفت و من منتظر بودم. یه لحظه به خودم اومدم گفتم تا کی؟! منتظر چی! بهونه واسه غصه زیاده از کم آبی گرفته تا غزه و مشکل مالی و.. دنبال معجزه میگردی؟! نباید از یه جا شروع کرد؟ بهانه بهتر بود از ماه آرزو هات همون ماهی که همیشه توش یه آدم فوق العاده بودی؟! چیکارش کردی؟ بهانه های شادی و حرکت رو هرچقدر هم که بزرگ باشن ازش میگذزی و از یه تیکه سنگ و یه پاره ابر دلت میگیره!!


یه خودکار نو، یه دفتریاداشت جدید. یه کوله، یه هنسفری. شروع دوباره!! معرکه نیست راه دانشگاه؟ گوش کردن آهنگ خوندن همشهری داستان تو اتوبوس که خودت انتخابش کردی از بین کلی اتوبوس که با تو هم مسیرن. دانشگاهی که کسی نمیدونه تو از کجا میای و کجا زندگی میکنی و اصلا کی هستی! معرکه نیست؟ اونی نیست که تو همیشه میخواستی؟!

همیشه آرزو داشتم برم بیرون بدون نگاه دیگران! دوست داشتم مثل روح باشم، شاد بدون توجه به مردم بدوم هرجا که دوست دارم. مهمه مگه هر ساعتی که دوست دارم. این آرزوی من نبوده مگه! دنبال چی میگردی؟


کفشایی که خالم بهم خیلی وقت پیش هدیه داده واسه دویدن. لباس های خوشگل ورزشی دست نخوردم. هنسفری و گوشی برمیدارم و بعد از اولین قدم های آهسته ام، رو اوج آهنگ شروع میکنم به دوویدن، انگار از قفس آزاد شدم، گفتم که دویدن رو بی نهایت دوست دارم، بهم حس پرواز میده! چقدر دوست دارم خودمو، اینکه دیگه نگاه دیگران برام مهم نیست! انقدر میدوم که دیگه توانم تموم میشه، همون راه مدرسه با همون شیب تند، تا کوه قصدم دویدن بود ولی کم آوردم، بیشتر به خاطر ذوق اولین قدم هام بود که وقتی از فقس خودم آزاد شدم با تمام وجودم دویدم! یه نیم ساعت وسط پیاده رو دراز کشیده بودم که تو اون ساعت کلاغ هم پر نمیزد! برگشتم خونه انقدر بهم چسبیده بود که صبحم رفتم، و شبش دوباره.. پیشرفت خوبی بود از تا نزدیک کوه رسیدم دیگه، باورم نمیشه یعنی من این همه شب این صدای جیرجیرک ها و آسمونی که نور شهر نمیتونه جلوی ستاره هاش رو بگیره و فضای آروم رو ول میکردم زیر سقف غمبرک گرفته بودم!!


به زور سختی دل میکنم و برمیگردم و فرداش دوباره..

دیگه به کوه رسیدم البته هنوز دامنه اش! روی یه نیمکت رو به شهر..

برمیگردم و دراز میکشم رو به آسمون، وای خدا یه سقف سیاه، یه گنبد زیبا! تا حالا تولد یه شهاب رو دیدی؟ یعنی از لحظه ی ورودش به جو. چقدر زیبا بود، انقدر زیبا که چشمام قفل شده بود روی همون نقطه از آسمون و خبر ندارم چند تا دیگه از جاهای دیگه رد شدن، هر شهابی که میبینیم در واقع نظاره گر مرگشیم و منتظریم دوباره ببینیمش! چه مرگ زیبایی و چه انتظار نا به جایی! فکر کنم یه ساعتی بود که خیره بودم به یه نقطه، خسته شدم، گفتم فقط یه شهاب دیگه ببینم تا برم! فقط یکی دیگه! مرگ زیباست، مثل مرگ شهاب ها، فقط ما دلمون تنگ میشه، و این دردآوره. دنیا چقدر زیباست و تنهایی.. آخرین شهاب.


پا میشم و مسیر برگشت رو میرم انقدر دویدم پاهام توان ندارن دیگه،شیب اذیتش میکنه، توی مسیر خونه ای آشناست، دو ساله خبری ندارم..
ایشالا به هرچیز که میخوای برسی!
آمین.


ما مشق غم عشق تو را خوش ننوشتیم
اما تو بکش خط به خطای همه ی ما

۱۹
شهریور


قدم های اول نیاز رو برمیداشتم. آسیب پذیر و تنها. اولین بار نیاز داشتم، به داشتن دوست؛ سال اول راهنمایی اولین دوست. توی ساخت دستگاه جوجه کشی برای حرفه و فن. به من گفت من این دماسنج رو خیلی دوست دارم! شب توی سراشیبی راه خونه فهمیدم اولین باره به خاطر کسی این راهو دارم میرم. رفتم و دماسنج خریدم.
برام سخت بود حرف زدن و منتقل کردن حسم. توی نمازخونه بین دوتا نماز دست هاشو میگرفتم و بعد فهمیدم که دست بیشتر از حرف احساس رو منتقل میکنه. شبیه رویا بود اینکه احساس مشترکی بین ما باشه. یه حس عجیب یه حس زیبا، حسی که فاصله ی بین دنیاهام رو پوشش داد. حس ناب دوستی.

همیشه در تعادل نیست و همین زیبایی دوچندان به اون میده. احساس میکنم وقتی دست هاشو میگیرم قلبمون یکی میشه. و وقتی جدا میشیم گوشه ای از قلبم. بخشی از دنیام رو ترک میکنم.

 تعطیلات عید چقدر طولانی شد! و چقدر زیبا بود دیدنش.. دستش رو که گرفتم قلبم یخ زد. نگاهم ایستاد. فقط خودم رو تا زنگ تفریح نگهداشتم و سردی دستشو کنار باغچه گرفتم، و تمام غم مادر بزرگشو ذره ذره گریه کردیم.
رویا هم تموم میشه!

۱۸
شهریور
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۷
شهریور

 

 

 

عروسک کنار پنجره نشسته بود و آواز میخوند، پاهاشو از کنار پنجره تاب میداد و توی دنیای خودش سیر میکرد. تا اینکه صداشو شنیدم و یک لحظه ماتم برد از دنیای عروسکی که عمری همبازیم بود..

 

عروسکم اما تاب نیاورد و از پنجره افتاد تا عروسک بماند.

۱۷
شهریور
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • David_AI
۱۷
شهریور
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • David_AI
۱۲
شهریور

خدایا..

همیشه زمانی که سخت تر میشه شرایطم از تو دوری میکنم که فکر نکنی چون گرفتارم اومدم پیشت و از تو تمنایی دارم. تو از کودکی با من بودی، زمانی که وقتی دروغی میگفتم با تمام وجودم احساس گناه میکردم. زمانی که با یه کمک کوچیک به دیگران احساس میکردم فرشته ی روی زمینم. گرد دنیا روی روحم رو گرفت، اما هنوز هم با کوچکترین خطا برام از درودیوار ندامت میریزه. هنوز هم حس میکنم گناه رو و هنوز هم حس میکنم زیبایی کارهای خوب رو.. نفرتم از اعراب و و وطن پرستیم هنوز انقدر غلیظ نشده که تورو گم کنم. در اتاقی نشستم تنها، که تمام دیوار هاش خودم رو میبینم، و از خودم ناراضی. و احساس گناه از هر سمت به من نگاه میکنه. همیشه هست. و چیز دیگه ای نمیبینم.

طاقت چند لحظه ی دیگرش رو هم ندارم. جهنم جز این است؟!

خدایا..

توی شادترین روزهای عمرم از تو شادی پدرو مادرم رو خواستم. و برای خودم؛ غیر از آرزوهای کودکی چیز دیگری اضافه نشده. هرچیز که خواستم و نخواستم به من دادی، بی نهایت ممنون. از هر چیز بهترین رو دادی که من تا آخر عمری که از تو قرض گرفتم به تو بدهکارم.

دوست نداشتم بزرگ بشم و حتی تو این رو هم برام برآورده کردی.. حالا به خاطر پدرم؛ به خاطر بزرگترین نعمتی که بهم دادی، که همین الان که اسمش رو میارم پرده ی اشک نوشته هام رو تار کرده. میخوام بزرگ بشم. میخوام بالاخره بزرگ بشم. قول میدم غرق دنیا نشم، قول میدم هنوز هم بچه گونه توی هر کاری ببینمت. و اتاق تنهایی همیشه در یادم بمونه.

خدایا کاری کن در اتاقی تنها بمانم تا هزاران سال که در هر دیوار تصویری از من نگاهم میکند و دلم شاد مطلاتم باشد که از خودم ممنونم، از کار هایی که کردم، و احساس کنم بهترین فرشته ی روی زمینم، از تو بهشتی دیگر طلب ندارم.