قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

پیام های کوتاه

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۹
تیر

همیشه گرمارو دوست داشتم و فصل تابستون رو، اما بزرگترین سیاه چاله های روحم توی این فصل پیدا شد. زمانی که ستاره هایی از آسمونم کم میشد و جای گرمای وجودشون خاطره ای سیاه موند که گرمای وجودم رو سمت خودش میکشه.

تلخ بودن چند پست آخرم رو ببخشید. نمیتونم حتی توی خصوصی ترین دست نوشته هام حرف های خودم رو نگم. این کمترین چیزی هست که آرومم میکنه میتونم نفسی بکشم؛ یاد دوستم افتادم که بعد از عید غم هاشو دونه دونه با هم گریه کردیم خیلی سال پیش دوستی  که پنج روز دیگه تولدشه و..
مهم نیست، خوابش رو دیدم. مثل هفته پیش که خواب مادر بزرگ.

تکیه میدم به شوفاژ سرد، همه دارن بزرگ میشن تجربه های جدیدی پیدا میکنن، و من از آخرین خاطرات شیرینم سالها میگذره. پسر عمو میگه بیا بریم پشت بوم تا سحر، از فکرای خودم بیرون میام و سفتی زمین رو احساس میکنم و میگم: <باشه بریم>
از اون بالا به پایین نگاه میکنیم و به من میگه
- بدترین مرگ از ارتفاعه!
-به نظرم قبلش سکته میکنن و اون پایین چیزی حس نکن! ولی خب ترسناکه. مردن تو کلبه ی چوبی با دود خوش عطر چوب رو ترجیه میدم.
- همچین تعریف میکنی انگار بدت نمیاد! آدم وسوسه میشه با حرفات.
- من باهاش زندگی کردم.
- آسونه فکر کردن بهش!
- هرچی دلبستگی کمتر آسونتر
- فکر میکنی چقدر دیگه مامانجون زنده باشه؟
- خیلی کم
- من جای اون بودم دیگه شل میکردم راحت میرفتم و جامم معلوم بود تو بهشته
- هرچی دلبستگی بیشتر دل کندن سخت تره. مثل درخته دیگه!
باید حتی اینجا هم خودم رو حفظ کنم و پشت چهره مسمم خودم پنهان بشه اون نگاهی که از کودکی مونده باهام و دنبال همبازی میگرده توی خونه ی بزرگ و خالی که همه آدماش بزرگ شدن و رفتن سر کار و در خونه رو قفل کردن و من، چند تا ماشین کوچیک و خیابون های فرضی روی حاشیه ی فرش، صدای ساعت که عادی نمیشه و ذره ذره تیشه به دست بلند تر از قبل قلبم رو میشکنه.
- علی من خیلی تنهام! تنهایی رو دوست دارم ولی چاره ای هم ندارم. همیشه چیزهایی که دارم رو دوست دارم. مثل یکی که تو بیابون برای خودش خونه ساخته از چوب های خشک و به زحمت و تنهایی آب گیر میاره و زندگی میکنه، بهش میگن پشت این تپه یه روستا هست پر از باغ و آب ولی چیزی رو که خودش درست کرده دوست داره و دل نمیکنه حتی اگه بمیره.
- باید به خودت برسی .. اینجوری کسی سراغت نمیاد!
علی نمیفهمی من چی میگم! سریع خودم رو جمع میکنم و پشت نقابم میگم زندگی کمی سخت میگذره ولی همینا آدمو بزرگ میکنه.

کم کم صدای گنجشکها میاد. و متن رو نوشتم حوصله ندارم یه بار از اول بخونم.
دوست دارم برای کسی شعر بخونم و آرومش کنم و همه ی وجودم بغلش کنم و یه لحظه یه دنیای شیرین براش بسازم که همه چیز رو فراموش کنه.

عزیزم اگه خزونم واست از بهار میخونم..

کاری که تنها با خودم میکنم این روزها و غصه های خودم رو تقسیم میکنم با خودم. صبح دو روز پیش یه لحظه خواستم پسر عمه رو آروم کنم یهو قلبم لرزید. اومد گریه کنه همش موند رو دلم ولی یادم باشه این درد رو جایی محترمانه خاموش کنم با خودم

۲۵
تیر


امروز صبح هوا مثل قدیما بود. گنجشکا تو گلدون مادر بزرگ توی بالکن دونه میخوردن. موسی کوتقی (کبوتر) بین آجرای شکسته آشونه رو مرتب کردن و رفتن.صدای کلاغا از مسجد و پارک کنارش میاد و خورشید همون خورشید بود.

چشم بازکردم و صبحانه ی مادر بزرگ؛ شیرین بود داغ و خوش عطر، چایی و نون ، حرفای مادر بزرگ.

لیوان ها، پیازها، برنج و حبوبات، سبزی و.. خونه مثل هر سال هوای مراسم احیا داره، به مناسبت سالگرد پدر بزرگ حدود چهل سالی هست احیای فامیل شب بیست و یکم خونه ی مادربزرگ گرفته میشه. همیشه پر شر و شور و پر از کار واسه انجام دادن هست.
همسایه اومده کمک واسه پاک کردن سبزی و شاید خیلی کار دیگه که من سردرنمیارم. چه جالب که همسایه همشهری ما بود و بلند بلند سمنانی حرف میزد که چندان نه میفهمم و نه خیلی دلچسب بود برام گوش دادن بهش ولی یاد گذشته رو زنده تر میکرد. بین حرفاش هی سراغ قرآنی که پارسال بهم داد که ببرم نمایشگاه صحافی رو میگرفت و من که جوابی نداشتم برای بدقولی و کم حوصله بودن خودم به این فکر میکردم من مگه سه تا قرآن به این ندادم و خودش تشکر نکرد و بیخیال شد، چرا هر وقت منو میبینه اینو میگه هی!!
مادر بزرگ هم نیش خند میزنه و هم زیر لب احتمالا بسیار ریز و درشت نثارش میکنه..
وسط صبحانه و حرفای همسایه احساس میکنم مادر بزرگ خوابید..

مادر بزرگ خوابید؛ هنوز هم خوابه و هنوز هم...
حتی وقتی من نشسته ام اینجا و دستم سرد، قلبم سرد و چشمام گرمای تمام اون هارو گرفته به خودش.

مادر بزرگ امشب احیا دارن شبپره ها کنار گل ها گوشه ی بالکن..
برگرد این بارم.. برگرد!
سدی دارم پشت پلکم که باور داره برمیگردی و نمیشکنه. گرم میشه و سرخ اما میخنده. بیا یه احیای دیگه! بمون واسه خاطر تخمه های آفتابگردون. برای برگشتن یاکریما، واسه غذای گنجشکا واسه خاطره چشمای من، که دیگه نمیتونه بنویسه. و قلبم نمیتونه فکر کنه دیگه باید آروم تر میشدم و یادم نبود غصه فقط با فراموشی آروم میشه و تکرارش بغض آدمو میشکنه.. و بدترین نوع شکستن توی تنهاییست.. شما این کارو نکنید، چشم راستم نشتی داشت از کودکی..

۲۵
تیر


تن خسته ای ولی، خوابت نمیبره
این حس لعنتی از مرگ بدتره

دل میکنی از این دل میبری از اون
یک اتفاق تلخ افتاده بینتون

میبری از همه! از هر کسی که هست
این حال و روزته؛ وقتی دلت شکست

 

ماه رمضون خوبی نداشتم، اصلا ازش راضی نیستم. و از خودم. تکرار های بی جذابیت و چندتا رمانی که خوشم نیومده تا اینجاش و یه همشهری داستانی که داره به صفحه های آخرش میرسه مثله آخرین ذره های اعتبار بسته ی رایتلم. و یه دنیا برنامه ای که واسه این تابستون دارم و داشتم یا برعکس.

همه چیز درست میشه. اینو از خنده های کوچیک کنار لب بچه های ناز تو نمایشگاه جمع کردم و گذاشته بودم آخر شبهایی که خوابم نمیبره از کنج ذهنم میارم بیرون و با اونا یه خرده قد یه ماش، خنده میخرم برای خودم که به همین ریزخندها احساس شادی میکنم.

اینور اونور شایدم این در اون در میزنم تو گوشه های ذهنم خاطرات خوب که این روزا به شدت جیره بندی شده جور میکنم واسه یه طرح و یه نقشه واسه فنداسیون یه خواب خوب. یه خواب آروم. خوب بودن خیلی سخت شده! وقتی زیادی به خودت حرف بد بزنی خودت هم بد میشی کم کم. ولی هنوز امیدی هست تو خنده های بچه ها.. ریزه ریزه برای لحظه ای احساس خوب بودن.

دوست ندارم افطار تنها بالای تپه که همه آدما رو ببینی و جیرجرکا از همه بهت نزدیکتر باشن.
شاید بدم نمیومدا! خسته شدم یکم. باید باید یا زبون جیرجیرکارو یاد بگیرم یا زبون آدمارو اینجوری دیوونه میشم.
باید اون دوتا رمانو تموم کنم، و همشهری داستان رو، و این شبای تکراری رو. کلی کار دارم که...

۲۱
تیر


وقتی میخوام شروع کنم به حرف زدن راجب یه موضوع دنبال آغازش میگردم، اگه آغازی داشت یه شروع خوب واسه حرفام دارم. ولی گاهی میشه که دنبال سرآغاز گشتن بیشتر طول میکشه، وقتایی که یه لحظه پام سر میخوره تو خودم، انگار دستم میخوره به کلاف بافتنی و گربه خیالم میره دنباله بازیگوشی خودش. من میمونم ساکت و بی حواس.

شروع نمیشه خیلی از حرفام.

مادر بزرگ..
جز کسایی که میگردم دنبال اولین لحظه دیدنش یا حداقل اولین خاطره ذهنم پیش خودم نیست دیگه.
مثل همین الانی که خیالم رفته به صبحی که از خواب بیدار شدم از روزی گنگ از ماهی گم شده توی سالی که تقویم ها برام تعریفی نداشته. و مادر بزرگی که تنها توی خونه چایی برام آماده کرده و نشسته منتظرم تو بالکن حیاطی که سایه درخت گردو چقدر دلچسب کرده سایه ی اون رو و فاصله ای که از تخمه های آفتاب گردون داری به قدر دراز کردن دستای مادر بزرگه که برسه به گل و اون تخمه های نرم و شیرین رو برام بچینه. مادر بزرگی که توی کمدش تمام آرزو هام برآورده میشد. از تمام خاطرات گم شده مونده یه به اندازه ی یک صبح تا شب که مثله زیر انداز چهل تیکه ی مادر بزرگ درست شده از هزارتا خاطره ی شیرین که محدوده مکانی یکسانی داره ولی خلاصه شده ی شش سال کودکی من رو توی خودش جا داده.

مادر بزرگ! اولین خاطره تو یادم نیست. ولی میشه یه روز از زندگیم رو به نامت بزنم و هر چیز یاد دارم رو باهم بگذرونیم. از صبحانه کنار گنجشک ها تا شب کنار شبپره ها توی همون بالکنی که فاصله تا خوشبختی فقط به اندازه ی دراز کردن دستای تو بود.

مادر بزرگ..

۱۸
تیر


یادمه قرار بود حرفای خودمو بزنم و شعر نذارم توی این وبلاگ.

حال عجیبی دارم. دلتنگ دلتنگ دلتنگ

دلتنگ حتی یک لحظه پیش.. تا سالهایی که مه گرفته تو ذهنم مونده. توی فضای معلقی هستم که انگار پاش به زمین نمیرسه از بس بادکنک خیال اونو بالا کشیده.

دلم تنگه! تنهایی مثله ایدرز میمونه کمی! خودش زیاد کاری باهات نداره ولی میتونه یه دلتنگی ساده تورو از پا دربیاره.

میتونی با یه صحنه دلت بگیره؛ دیگه باز نشه.

دلم تنگه و بارون نمیاد؛ هوا ابریه اما ابرا از هم دورن و بادم نمیاد.

دلم تنگه و خوابم نمیاد

د

۰۹
تیر


تو منو تنها نذار هیچ وقت!

۰۵
تیر

وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست 
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست 

ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد 
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست 


در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید 
هی صدا در کوه،هی "من عاشقت هستم" شکست 


بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند 
دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست 


عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد 
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست


وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست …

نجمه زارع


وقتی حرف زیاد باشه و حرفم نیاد..
۰۵
تیر


دلم خلوت ترین پس کوچه بمبست
سرم سرکش تر از فواره ی میدون
یه فنجون قهوه تو غمگین ترین کافه
یه عابر تو خیابونای سرگردون


نه دنیا از سرم خیلی زیادی بود
نه پیشونی نوشتم بود کم باشم
به هر تقدیر شکلک در نیاوردم
فقط میخواستم شکل خودم باشم

حسین صفا (من کم تحملم)


۰۲
تیر


احساس میکنم زیادی سبک گرفتم زندگی رو، نمیدونم چرا وقتایی که میخوام سبک بشم همه ی سنگینی هارو باهم میذارم زمین. هنوز رسم تعادل رو یاد نگرفتم. برای فکر نکردن به چیزهایی که یهو ریخت سرم گیجم و سبک، کجاست باد موافق!؟ هدفم کجاست. خیلی خوبه آدم آرمانی داشته باشه و به فکر که به یه جای بلندی متصله و زیاد هرز نمیره.

باید کمی سنگین تر باشه رفتارم. یکم مهربون تر با دیگران یکم محکم تر تو کارهایی که بهم سپرده میشه.

کم حرف آروم و ساکن، مشکلی هست! این آرامش داره ذره ذره خشک میکنه زندگی رو، باید حرکت کرد باید به سمت به هدفی رفت پیگیر به سرازیری ام.

 

داریم میرسیم به ماهی که من دوست دارم. تو این ماه از خودم راضی ام هر سال انگار خودم نیستم به آدم مسؤلیت پذیر منظم به سرازیری خوب..