شراره چشمانم فرو خواهد کشید
هنگامی زمان دست هایش مثل پلیس سر صحنه قتل روی چشمان مقتول میکشد
و عرض تسلیتی خشک مثل دیواری شیشه ای
این سرزمین
غمهایم را"یاس"
چشماندازم را "بدبینی"
مینامد
شراره چشمانم فرو خواهد کشید
هنگامی زمان دست هایش مثل پلیس سر صحنه قتل روی چشمان مقتول میکشد
و عرض تسلیتی خشک مثل دیواری شیشه ای
این سرزمین
غمهایم را"یاس"
چشماندازم را "بدبینی"
مینامد
هی! لب تیغ وایساده یه جا من نمیدونم چی کار کنم اصلا پام قفل زبون قفل، قفل.. نمیشه و نمیتونی کاری بکنی. وایمیستی و نگاه میکنی شرایط رو همه چیزو میسپاری دست زمان. میترسم حرف بزنم و بری، میترسم حرف نزنم و بری، میترسم نری! کاش به جای دیگه سرم گرم باشه و زندگی کار خودش رو بکنه، نباید به زندگی سخت گرفت.
استاد میگفت وقتی از چیزی فاصله داری شبیه همه چیزای دنیاست همه اجسام ثابت سر جای خودشون وایسادن. ولی هرچی که به اجسام نزدیک میشی هم تفاوت های اونها معلوم میشه و خواهی دید همه چیز انقدر ها که میبینی آروم نیست! هرچقدر ریز تر بشی تحرک و هیجان زیاد تر میشه تا به سرعت حرکت الکترون دور هسته میرسی.
دریا هم چقدر شبیه به این قصه است وقتی از پشت کوه ها اولین نگاهت به سطح آروم و آبی دریا می افته دلت آرامش دریا رو میخواد، به شوقش میری و میرسی کنار دریا موجها تورو به سمت خودش صدا میکنه و حس میکنی چقدر آرامش کاش همیشه همینجور بمونه زمان، کفشاتو درمیاری پاتو میذاری توی آب.
شنها زیرپات میرقص ان، زیبایی اولین برخورد با دریا، انتهای دریا گم شده تو آسمون. میری جلوتر تا شوق دریا رو درک کنی میری قدم قدم سمت آبی رویایی.
میری و توی آرامش دریا غرق میشی.
آدم ها هم گاهی عجیب آروم اند.
شبیه شهری در پناه کوه که دست هیچ طوفانی بهش نمیرسه و رودهایی داره از آب شدن برف زمستون که خیلی آروم همیشه جریان داره. نه زمستون خیلی سرده نه تابستون خیلی گرم نه چشم طمع از کسی سمتشه نه راهی داره به شهری که دغدغه اش رو داشته باشه اما تو دل این آرامش ریشه کرده از دردها توی دلش گسل های غمخیز.
ایستاده بر لب ساحل شهری کنار کوه
پاهایش آهنی و چشمانش عاطفه
خشکیده بر کوه غمهای یخ زده
بارون پاگرفته از عمق دریا رود پاگرفته از پایه های کوه
شهری نشسته آرام در کنار کوه چشم دوخته بر تن دریای آرامش
همه چیز رو باید سپرد به ماه، زمان، شبها که دست دراز میکند آب، در خواب
این دهه ی پر هیجان از زندگی من هم گذشت، نمایشگاه کتاب و شور شوق کنار دیگران بودن. یه فرصت برای کشف قسمت هایی از وجود خودم که تا حالا اثری ازش در زندگیم ندیده بودم. فرصت همان چیزی بوده که بهش نیاز داشتم، همیشه! فهمیدم که شرایطی هست که توی اون من میتونم با دیگران ارتباط داشته باشم. ارتباطی که منو شاد میکنه و لحظه هارو زیبا و خاطره انگیز. نحوه انتخاب ها هم قشنگ بود، توی این محیط آزمایشگاهی فهمیدم هر -بعد- از شخصیت من میتونه با یک قشری از مردم ارتباط برقرار کنه ولی همه ی اونها حتما یه خصوصیت مشترک دارن که من به دارندگان این خصوصیات در ذهنم کلمه ای را نسبت میدم: «آدم های خوب».
بودن در کنار فرشته های کوچولو لذت بخش ترین بخش نمایشگاه بود. شناخت آدمهای خوب بخش دومش. و کشف راز های وجود خودم بخش سوم.
مثلا اینکه من افراد معمولی که اسم منو حتی میشناسن یا ارتباطی با من دارند رو به افراد نام آشنا و معروف به شدت ترجیح میدم. مثلا وقتی رفتم انتشارات نقش و نگار برای دیدن خانوم نبیی بیشتر از خنده ی ایشون خوشحال شدم تا حضور امیرعلی.
نقاشی کردن صورت بچه های کوچولو یکی از قشنگ ترین کارهایی بود که همیشه دوست داشتم انجام بدم. و اینکه چقدر راحت میتونستم با کسانی که دوست داشتم ارتباظ برقرار کنم. با توجه به اینکه در این ارتباط ها صادقانه از وجود خودم مایه گذاشتم احساس خوشحالی میکنم. با اینکه همیشه در انتهای این رابطه ها بخشی از خودم رو جا میذارم.
این برهه از زندگی هم گذشت و من احساس میکنم به زمان برگشتم. لحظه به لحظه کنار آدم ها. اما دوست دارم تنها بمونم هنوز وقتی توی دانشگاهم، دوست دارم تنهایی سفر برم از خونه تا دانشگاه، فکر کردن رو دوست دارم، آرامش رو، و اینکه نیازی به کسی نداشته باشم. دوست دارم به آینده فکر کنم. دوست دارم زندگیی رو که دارم، از همه آدمای خوبی که دیدم ممنونم، از اینکه بخشی از وجودم رو پیش آنها گذاشتم، از این ریشه هایی که در بینشون پیدا کردم.
با تشکر از خانواده انتشارات: نحل، مهاجر، نقش و نگار، محراب قلم، پیدایش، نغمه نواندیش و..
خوشحالم از بودن کنار آدمای گلی مثل حسین و امیر و علی و محمد؛ آقای سجادی و دیگران که کاری کردند این نمایشگاه یکی از خاطرات شیرین ما بشود.
با تشکر از خانواده محترم رجبی. :)
نباید محو گذشته شد، باید به آینده فکر کرد. از همه ممنون به خاطر درسایی که به من یاد دادند.
مثل شوق کشف آتش در دل کسی که پیدایش کرد احساس قدرت کردم. زمانی که قطعه ای وجود خودم رو شناختم که به من قدرت و انگیزه میداد و احساس برتری و افتخار. در کتاب های تاریخ در گوشه گوشه ی دنیام در لحظه لحظه زندگی رشد کرد. شد استخون بندی و پایه وجودی من این قطعه ی دوست داشتنی از زندگی.
انقدر بزرگ شد انقدر بزرگ شد که دیگه چیزی رو نمیشنیدم بر ضدش. دیگه شده بود باور من. به خاطرش با تمام دنیا میجنگیدم.
یکی از جنگهایی که به خاطرش در وجود خودم رخ داد خیلی فرسایشی شد. خیلی! باور هایی که از جنس سنگ شده بود انقدر به هم ساییدن که جرقه هایی در ذهنم زده شد. و از اون جنگ فقط یک شعله موند توی وجودم برای همیشه. شعله ای که دیگه جای فکر در مورد اون باقی نمیذاره هر هیزمی بذاری جلوش فقط میسوزونه!
ذره ذره باور ها و علایقم وقتی پرش به این آتیش گرفت سوخت.
شدم آدمی که زیاد نمیشناختمش، وقتایی که آتش گر میگیره دیگه خودم نیستم. دیگه عقایدم عقاید من نیست.
مردمی دارم کنارم که برای من سوخته اند و خدایی دارند که برای من نیست!
زندگی میشه جهنم وقتی..
آتشی دارم که همه چیز رو میسوزونه. از همه دورم میکنه. حتی خدایی دارم که ازش شرمنده ام.
دوست دارم سر بلند کنم و دعای باران بخوانم!
دوست ندارم آدم بده دنیای تو باشم. غیر از تو کسی رو ندارم.
من خدا را دوست دارم اما از کشیش ها میترسم...
بیا فقط خدای من باش! میشه؟ :(
خود من ندارم جز تو کسی رو میشه تو هم نداشته باشی جز من کسی!
رو به روی علف های روییده بر دیوار همه گناهان خود را اعتراف میکنم و بی واسطه با تو سخن میگویم.
این آتش سوزان که مرا در برگرفته باران تو گر نباشد جهنم دنیایم به برزخ ادامه خواهد داشت.
خیلی فرقی نمیکند ساعت چند دقیقه به چند باشد وقتی صدای پیانو tiersen در گوشت مینوازد و دیگر افکار پر از دیگران در ذهنت نقش نبسته است.
بوی خاک آینه را برداشته و چهره ای که با بی میلی دنبال چشم های یک صورت میگردد
یک روح لذت گرا که هیچ چیز راضیش نکرده است و زمین بازی را نشانش میدهی اشاره چهارچوب محدودش میکند و دوباره گوشه ای بر زمین میافتد
ذهنی که وحشیانه چاقویش را روی قطعیات میکشد تا طرح شک را کنده کاری کند.
هیچ چیز فرقی نمیکند
حتی مرگ
این حس کشنده مرگ را هم میترساند
"گویند:چهرههای زیبا پژمرده و بدنهای ناز پرورده پوسیده شد، و بر اندام خود لباس کهنگی پوشانده ایم، و تنگی قبر ما را در فشار گرفته، وحشت و ترس را از یکدیگر به ارث برده ایم، خانه های خاموش قبر بر ما فرو ریخته، و زیبایی های اندام ما را نابود، و نشانه های چهره های ما را دگرگون کرده است. اقامت ما در این خانه های وحشتزا طولانی است، نه از مشکلات رهایی یافته، و نه از تنگی قبر گشایشی فراهم شد.مردم اگر آنها را در اندیشه خود بیاورید، یا پرده ها کنار رود، مردگان را در حالتی می نگرید که حشرات گوشهایشان را خورده، چشمهایشان به جای سرمه پر از خاک گردیده، و زبانهایی که با سرعت و فصاحت سخن میگفتند پاره پاره شده، قلبها در سینه ها پس از بیداری به خاموشی گراییده، و در تمام اعضای بدن پوسیدگی تازهای آشکار شده، و آنها را زشت گردانیده، و راه آفت زدگی بر اجسادشان گشوده شده، همه تسلیم شده، نه دستی برای دفاع، و نه قلبی برای زاری دارند.و آنان را میبینی که دلهای خسته از اندوه، و چشمهای پر شده از خاشاک دارند، و حالات اندوهناک آنها دگرگونی ایجاد نمیشود و سختیهای آنان بر طرف نمیگردد. آه زمین چه اجساد عزیز و خوش سیمایی را که با غذاهای لذیذ و رنگین زندگی کردند، و در آغوش نعمتها پرورانده شدند به کام خویش فرو برد. آنان که میخواستند با شادی غم های را از دل بیرون کنند، و به هنگام مصیبت با سرگرمی ها، صفای عیش خود را برهم نزنند، دنیا به آنها و آنها به دنیا میخندیدند، و در سایه خوشگذرانی غفلت زا، بی خبر بودند که روزگار با خارهای مصیبت زا آنها را در هم کوبید و گذشت روزگار تواناییشان را گرفت، مرگ از نزدیک به آنها نظر دوخت، و غم و اندوهی که انتظارش را نداشتند آنان را فرا گرفت، و غصّه های پنهانی که خیال آن را نمیکردند، در جانشان راه یافت، در حالی که با سلامتی انس داشتند انواع بیماریها در پیکرشان پدید آمد..."*
نهج البلاغه
صبح ساعت 11 و20 دقیقه:
نور از کنار پلکهایم دزدکی وارد میشود
با اخمهای صاحب خانه اما میترسد و فرار میکند
باز هم همه جا تاریک میشود
و ذهنی که به دنبال ادامه خواب خود خرت و پرت های خواب های پریروز را هم بیرون میشکد
گوشی زنگ میخورد
از روز تخت خودم را روی زمین میاندازم تا صدایش را کمتر حس کنم
فایده ای ندارد
دست به پشتی هم نمیرسد تا سرم را زیرش قایم کنم
دوست دارم آنقدر بخوابم که دنیا تمام شود
پشت برخواستن و صبحانه خوردن و ...
هیچ چیز انگیز بخشی نمیابم
مثل کسی که آنقدر یک مرحله از بازی را تکرار کرده باشد
که دیگر حالش از تک تک لحظه های بازی به هم بخورد
احساس کسی که در حوضچه ای غوطه ور شده و رفت و آمد ابر ها را نگاه میکند
بی آنکه برایش مهم باشد کم کم دارد غرق میشود