قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

پیام های کوتاه

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۹
آذر


آیا دعایی هست تا تسکین دلتنگی، یا ساحلی از می برای مرگ هوشیاری؟ تو را مدفون به زیر روز ها کردم ولی اکنون که میبینم تو را..  دگر مرا از تو گریزی نیست، شبیه گنج در چشمم، نظر دیگر نمیشد بست.
مرا از تو گریزی نیست، اگر صد روز و ماه و سال به چشمت خیره باشم باز برای عاشقی زود است، تو را باید تماشا کرد.. فقط باید تماشا کرد. شبیه دیدن یک کوه من از شوق تو لبریزم.

به حدی کهنه زخمی تو برای این دل آشوب، که وقتی باز میگشتی دل از دلتنگیایش مرد

۲۹
آذر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • David_AI
۲۹
آذر

یک دفتر نقاشی سفید، که اگه حتی نقاشی هم توش نکشی زیباست..
فقط خوب نگهش دار، خیس و کثیف نشه، اگه خیس شد بذارش توی آفتاب و بازم همون پاکی خودش رو داره، چی میتونه این پاکیو از تو بگیره؟! سفید مثل خدا..
آمد برای دنیای پر رنگ و نقش، پاکی!
دفتر تو برای خط خطی های ریاضی و فیزیک و ادبیات نیست، جداست بحث تو از این سرگرمی های دنیایی، آمدی برای یه نقاشی، آمدی برای یه احساس!
نه برایت خطی کشیدن و نه داغی بر سینه داری، قرارم نیست مثل بقیه دفتر های پر خط و شلوغ مسئله ای رو حل کنی.
تو زیبایی حتی اگر نقشی نکشیده باشی..
تقصیر من نیست، به تو دفتر نقاشی رسید و من؛ دفتر مشق.
من بار خودکارو نظم خط کش رو میکشم. تو آزاد باش!
تو باش! تا دلم خوش باشه، تا بتونم ببینم زیبایی دنیارو، حس کنم پاکی رو، جایی رو ببینم که هنوز دست رنگی بهش نرسیده، یا ببینم کوهو درخت و خورشید رو در قاب سفید روحت.


آذر 92 (تو نوشته ها یه دفعه پیدا کردم دیدم خیلی بد نیست، اینجا باشه جاش امن تره)

+


تولد بازدید کننده همیشگی مبارک

۲۶
آذر


توی زندگی هر روز چیزی به دست میاری، و از دست میدی. یه ساعت داری و گم میشه، میری یکی بهتر میخری.. یا کارت اعتباریت گم میشه و المثنی میگیری. آدم هایی رو از دست میدیم و بدست میاریم.

برای بدست آوردن باید هزینه کرد، یا زمان یا پول، یا احساس، یا بخشی از روحت رو.
وقتی رفیقی رو از دست میدی، اگر چیزی برات باقی بمونه میتونی دوست خوبی پیدا کنی. شاید

۲۵
آذر


کوه ها با هم اند و تنهایند

همچون ما، باهمان تنهایان

۱۵
آذر


زندگی ساختن آشیان برای با هم بودن است

و باقی
مکافات انسان بودن

۰۹
آذر

پاییز یعنی وداع با مهر آفتاب که تا کنون بر گونه هایت جایگاهی محو نشدنی داشته باشد، پاییز یعنی تجارب زندگی ابدی، پاییز یعنی پیوسته رقصیدن برگ ها و پاییز یعنی نوازش شبنم های آسمانی. آن روز وقتی صدای پایش را شنیدم با پایکوبی و تپش قلبم از آمدنش استقبال کردم با قدم های بلند و محکم خود را به پشت بام خانه رسانده با تمام وجود فریاد زدم: خش آمدی اولین باران! خوش آمدی پاییر! و او در جواب تنها نسیمی را تحفه ام می داد. انگار باران پیش تاز پاییز بود که اینگونه میگریست. چه خوش آهنگ بود نغمه ی آمدنش. آنجا بود که با آمدنش برگ ها را دیدم که چگونه برای احترام خود را به زمین ارزانی میدادند. نسیم را دیدم که چگونه آغوشش را بر جهانیان باز کرده بود و یاد آوردم عمرم را که گرچه کوتاه بود، گرچه بی تجربه اما زیبا بود. یادآوردم اولین صدای خش خش برگهای زرد و نارنجی زیر کفش هایم. به دیوار پشت بام تکیه داده، آن گاه به خزان عمرم اندیشیدم. که روزی من نوجوان امروز. برگ سبزی از بهار، زرد شوم و از اوج به زمین بیافتم، آن طور که بعدها من نیز همچون برگ های از یاد رفته زیر پاهای  مشتی انسان لگدمال شوم. شاید آن گاه محتاج گوش چشمی از همان آدمیان باشم، افسوس زیرا دگر دیر شده است و آن ها مرا فراموش کرده اند.


پس چه نیکوست پاییز را اینگونه نگریستن. چه نیکوست بهارم را طوری بسازم که در خزان هم از سبزی ام چیزی کم نشود. حال میگویم: ای حادثه ی رنگی! ای سردی تو شیرین! از تو ممنونم که چشمان کم سویم را به دنیای روبه رویم گشودی. ای پاییز!

۰۷
آذر


 کسی که هیچ کس رو نداره لزوماً تنها نیست.
 تنها، چیزی شبیه یه تیکه ابر وسط آسمون صاف نیست؛ یه توده ی پرفشار و متراکم از حرفه که تنه اش به هر کوهی بگیره میباره.
برای تنها نبودن یک نفر کافیه، ولی میشه بین هزاران نفر تنها موند.

یک دله پر میتونه پر شده باشه از درد های بزرگ، یا حرف های کوچیک. شبیه به رگبار بهاری، یا ابرهای پاییزی.
شبیه فصل تو؛ گریه کردم! گریه هم این بار آرامم نکرد.