قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

پیام های کوتاه

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۹
آبان


کلمه ها، وقتی از دهان تو خارج میشوند چقدر تفاوت میکنند. هیچ شبیه خط های در هم تنیده و گیج کننده که احساس میکنم میفهمم نیست. حرف های تو مثل نسیم، آرام و دلنشین تمام احساس من رو نوازش میکنه.
در خیالم طعم نسیم را پشت هر کلامت نگهداشته ام و بین اون با این کلمه های بی روح ارتباطی برقرار میکنم، تا شاید تحمل کردنشون برای من ساده تر بشه.
میدونی ساده یعنی چی؟ ساده، یعنی چقدر برای تو دلم تنگ میشه. پشت تنهایی، هزار ساعت چشم خسته و روح بی حوصله پرسه میزنه.
کاش لغات رو اون طور که من حس میکنم باور کنی. که من تماما بیزارم از این همه تکرار این لغت ها که هربار مینویسم بار احساسیشون بیشتر و بیشتر میشه اما مثل قبل نوشته میشن.

از دنیای مجازی بیزارم.

۲۵
آبان


-کفش هایت را چه شد؟
-از همه راه ها خسته ام. کفش چه دردی را مداوا میکند!
-خفته تمام باد ها در گیسوانت.
-گره زده ام هزار آرزوی محال بر بال هاشان..
-پشت چشم های سرخ و رخ بی رنگت چه رازیست؟
-رگ خواب هایم را بریده ام آقا.
-چرا چشم نمیبندی؟!
-پشت پلکم صحنه ی هزار گناه نابخشوده اکران میشود.
آقا! دلم حرف زدن را دوست دارد.
-خب بگو!
-این حرف ها اما مرا مرهم نمیسازد!

 

۱۸
آبان


همراه من؛ دوستش دارم. این روزها به شدت گره خورده به من، این ماه ها، شاید هم این چند سال! میشه گفت من بزرگ شدنش رو دیدم، هر روز پای آپدیت های ریز و درشتش نشستم، حدود 100 تا آپدیت رو تجربه کردیم، با ویندوز 8.1 انگار دوباره متولد شد، و امروزی که بدون اون احساس میکنم عضوی از من نیست. انقدر این یکی دو سال رابطه ما خوب بود همه اطرافیان من ویندوزفون گرفتن. اما تو انقدر خاصی برای من که هنوزم میشه بهت حسادت کرد.
دارم دیوونه میشم، میدونی.

۱۸
آبان

باورم نبود عاشورا و تاسوعا انقدر سریع من پیش شما باشم. انقدر اتفاق سریع افتاد که نرسیدم خواست هام رو دسته بندی کنم. باورم نبود ببینم شمارو..

هزار آرزو در دل، هزار خواسته در سر، پیش شما اما؛ دلم برای شما تنگ میشود فقط، در آستانه شهر پیش از وداع، تمام حواسم رو جمع میکنم. آرزو هارو مرور میکنم، میدونم شما کریم ترین موجود دنیای مایی سلطان! اما همه را با هم یکی میکنم. دلم برای مشهدتون تنگ میشود؛ فقط اینبار زود تر مرا بخوان!

بی ادبی کلام ناقصم را ببخش! خدا اگر قسمت کند ویزای کربلا را از مشهد بگیرم.

۱۸
آبان

بانو! بگو که کافه‌ی دنجِ چشات کو؟
من خسته‌ام... نشونی اون کافه رو بگو!


باز از مسیرِ خواب برم تا سرابِ تو،
یا از پیاده‌روی همین شعرِ رو به رو؟


من به نشونی غلطت شک نمی‌کنم
حتا تو التهابِ کتک‌های بازجو


پیشِ تو قطب‌نمای دلم مست می‌کنه
باید بغل کنم تو رو از هر چهارسو


بی‌تو یه ساعتم که عقب می‌ره عقربه‌ش،
با صدهزار زنگ فرو مُرده تو گلو


یه برکه‌ام که روی تنم غوطه می‌خورن،
این اردکای زشت همه تو لباسِ قو


باید تمامِ شعرای «حافظ»رو دوره کرد،
تا شرحِ یک نگاهِ تو رو گفت مو به مو...


اما تمامِ حرفِ دلِ من خلاصه شد،
تو چهار سطرِ ساده‌ی یک شعرِ« شاملو»:


آه! ای یقینِ گم شده! ای ماهی گریز!
در برکه‌های آینه لغزیده تو به تو
من آب‌گیرِ صافی‌ام اینک به سِحرِ عشق
از برکه‌های آینه راهی به من بجو!

یغما گلروی

شنیدم توی اخبار یکطرفه هرچی توی افکارشون بود رو نثار یغماگلروی کردن. توی یه رسانه عمومی نظر خودشون رو به مردم قالب میکنن! فقط دوست دارم حرف های آدم هارو بشنوید. کارهاشون رو نگاه کنید، نه به چندتا شعر و چند تا حرکت اون رو محکوم کنید. من هم میدونم گاهی شعری میگه که من هم شاید دوست ندارم، کاری میکنه که من نپسندم. هستند آدم هایی که عادت دارند فقط از اون ها تعریف بشه و کسی که اندک اعتراضی بکنه ریزترین رفتار زندگیش میشه جرم و جنایت عمومی..


۱۸
آبان


نمیدونم از کجا شروع شد این پاییز! از علایقم گذشتم به سادگی، از هر دلبستگی. شدم تصویر مات برده پشت پنجره، خیره به دور شدن آرزوها.
گرفتار توی حصار کلمات کوچکی درخاطرم هست، همون لغات تکراری. همون حروف به هم چسبیده و بی روح.
برای منی که نمیدونم به کی باید بگم دستام رو بگیر تا حرفامو بفهمی، منی که نمیدونم گله از کی به کجا ببرم. این قلعه آخر خطه. این قلعه آخرین برگه..
از درخت کاجی که دلش طاقت نداشت، یکی که سرمایی بود و پاییز رو تاب نیاورد.
خدایا امید رو از کاج ها نگیر! اون ها فقط یکبار میمیرن

۱۸
آبان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • David_AI
۱۳
آبان


خیلی از کارها، خیلی از حرف ها دلیل خودشون رو از دست میدن مثل درخت ها در مواجهه با باد پاییز تمام باور ها و علایق از تنشون میریزه در مقابل شما کاج های عریان..

۰۹
آبان


روبه روی هم ایستاده بودن، چقدر شبیه به هم. دو جوان با موهای روشن هم قد و هم جسه، در رنگ چشم ها کمی تفاوت و طرز نگاه شاید.
چند باری که اولی نگاهش رو بالا انداخت متوجه  نگاه خیره اش شد. بعد از فروکش کردن خجالت نگاهی عمیق انداخت به چشم های خوشرنگش و وقتی که سر روی میله های مترو گذاشت و به فکر رفت چند دقیقه ای گذشته بود. راه طولانی مجال داد که بپرسد: زیبایی چیست؟! احساس کرد که آماده پاسخ بوده و سریع گفت: صدای مهربانی داری. صدای تو زیباست.. مهربانی زیباست. پرسید: اجازه هست؟! زیپ کیفتون باز مونده میشه ببندم؟! دست از میله ها برداشت و زیپش را بست و آرام و جوری که در شلوغی مخاطبش گم شد گفت: ممنون.
به ساعت سفید و بزرگش که تا نوک بینی آورده بود دستی کشید و عصا کشان رفت.