سرزمین مشترک
يكشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۳، ۱۲:۴۲ ب.ظ
بانو! بگو که کافهی دنجِ چشات کو؟
من خستهام... نشونی اون کافه رو بگو!
باز از مسیرِ خواب برم تا سرابِ تو،
یا از پیادهروی همین شعرِ رو به رو؟
من به نشونی غلطت شک نمیکنم
حتا تو التهابِ کتکهای بازجو
پیشِ تو قطبنمای دلم مست میکنه
باید بغل کنم تو رو از هر چهارسو
بیتو یه ساعتم که عقب میره عقربهش،
با صدهزار زنگ فرو مُرده تو گلو
یه برکهام که روی تنم غوطه میخورن،
این اردکای زشت همه تو لباسِ قو
باید تمامِ شعرای «حافظ»رو دوره کرد،
تا شرحِ یک نگاهِ تو رو گفت مو به مو...
اما تمامِ حرفِ دلِ من خلاصه شد،
تو چهار سطرِ سادهی یک شعرِ« شاملو»:
آه! ای یقینِ گم شده! ای ماهی گریز!
در برکههای آینه لغزیده تو به تو
من آبگیرِ صافیام اینک به سِحرِ عشق
از برکههای آینه راهی به من بجو!
یغما گلروی
شنیدم توی اخبار یکطرفه هرچی توی افکارشون بود رو نثار یغماگلروی کردن. توی یه رسانه عمومی نظر خودشون رو به مردم قالب میکنن! فقط دوست دارم حرف های آدم هارو بشنوید. کارهاشون رو نگاه کنید، نه به چندتا شعر و چند تا حرکت اون رو محکوم کنید. من هم میدونم گاهی شعری میگه که من هم شاید دوست ندارم، کاری میکنه که من نپسندم. هستند آدم هایی که عادت دارند فقط از اون ها تعریف بشه و کسی که اندک اعتراضی بکنه ریزترین رفتار زندگیش میشه جرم و جنایت عمومی..
- ۹۳/۰۸/۱۸