قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

پیام های کوتاه

همـــــــبستگی

چهارشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۲:۴۱ ق.ظ

دختری با چشمای سبز شال سبز کفش سبز، توی بهار سبز کودکی! دست گذاشته بود توی دست پدری که احتمالا هیچ وقت اونو ندیده! خندون بود و تمام جیزهای که میدید رو به پدرش نشون میداد، پدرش هم با کنجکاوی خیلی زیاد از هر چیزی سوال میکرد صدا ها، جنس کتاب ها و سایزش و حتی جایی که دخترش ایستاده؛ حرف های دیگران.
عصاش کنار دخترش نگهداشته بود و دختر دست پدرش رو.

پدر...
تنها نور سبزی که سیاهی رو از جلو چشماش کنار میزد فکر کردن به دستایی بود که دستاشو گرفتن و تنها کاری که میتونست بکنه عصایی بود که کنار پای دخترش قدم میزد و سنگ هارو از جلوی پاش کنار میزد.


دختر...
چی میتونه جای گرمای دست پدر رو بگیره، حسودیم شد به سبز بودن دختری که تمام دنیای پدرش بود و امید روشن اون.
«سبز موی و سبز روی
                              با مردمکانی با فلز یخ زده»

  • David_AI

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی