بی کشیش بر دیوار
مثل شوق کشف آتش در دل کسی که پیدایش کرد احساس قدرت کردم. زمانی که قطعه ای وجود خودم رو شناختم که به من قدرت و انگیزه میداد و احساس برتری و افتخار. در کتاب های تاریخ در گوشه گوشه ی دنیام در لحظه لحظه زندگی رشد کرد. شد استخون بندی و پایه وجودی من این قطعه ی دوست داشتنی از زندگی.
انقدر بزرگ شد انقدر بزرگ شد که دیگه چیزی رو نمیشنیدم بر ضدش. دیگه شده بود باور من. به خاطرش با تمام دنیا میجنگیدم.
یکی از جنگهایی که به خاطرش در وجود خودم رخ داد خیلی فرسایشی شد. خیلی! باور هایی که از جنس سنگ شده بود انقدر به هم ساییدن که جرقه هایی در ذهنم زده شد. و از اون جنگ فقط یک شعله موند توی وجودم برای همیشه. شعله ای که دیگه جای فکر در مورد اون باقی نمیذاره هر هیزمی بذاری جلوش فقط میسوزونه!
ذره ذره باور ها و علایقم وقتی پرش به این آتیش گرفت سوخت.
شدم آدمی که زیاد نمیشناختمش، وقتایی که آتش گر میگیره دیگه خودم نیستم. دیگه عقایدم عقاید من نیست.
مردمی دارم کنارم که برای من سوخته اند و خدایی دارند که برای من نیست!
زندگی میشه جهنم وقتی..
آتشی دارم که همه چیز رو میسوزونه. از همه دورم میکنه. حتی خدایی دارم که ازش شرمنده ام.
دوست دارم سر بلند کنم و دعای باران بخوانم!
دوست ندارم آدم بده دنیای تو باشم. غیر از تو کسی رو ندارم.
من خدا را دوست دارم اما از کشیش ها میترسم...
بیا فقط خدای من باش! میشه؟ :(
خود من ندارم جز تو کسی رو میشه تو هم نداشته باشی جز من کسی!
رو به روی علف های روییده بر دیوار همه گناهان خود را اعتراف میکنم و بی واسطه با تو سخن میگویم.
این آتش سوزان که مرا در برگرفته باران تو گر نباشد جهنم دنیایم به برزخ ادامه خواهد داشت.
- ۹۳/۰۲/۰۹