قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

پیام های کوتاه

از تهی سرشار، جویبار لحظه ها..

يكشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۳، ۰۶:۱۴ ق.ظ

همیشه گرمارو دوست داشتم و فصل تابستون رو، اما بزرگترین سیاه چاله های روحم توی این فصل پیدا شد. زمانی که ستاره هایی از آسمونم کم میشد و جای گرمای وجودشون خاطره ای سیاه موند که گرمای وجودم رو سمت خودش میکشه.

تلخ بودن چند پست آخرم رو ببخشید. نمیتونم حتی توی خصوصی ترین دست نوشته هام حرف های خودم رو نگم. این کمترین چیزی هست که آرومم میکنه میتونم نفسی بکشم؛ یاد دوستم افتادم که بعد از عید غم هاشو دونه دونه با هم گریه کردیم خیلی سال پیش دوستی  که پنج روز دیگه تولدشه و..
مهم نیست، خوابش رو دیدم. مثل هفته پیش که خواب مادر بزرگ.

تکیه میدم به شوفاژ سرد، همه دارن بزرگ میشن تجربه های جدیدی پیدا میکنن، و من از آخرین خاطرات شیرینم سالها میگذره. پسر عمو میگه بیا بریم پشت بوم تا سحر، از فکرای خودم بیرون میام و سفتی زمین رو احساس میکنم و میگم: <باشه بریم>
از اون بالا به پایین نگاه میکنیم و به من میگه
- بدترین مرگ از ارتفاعه!
-به نظرم قبلش سکته میکنن و اون پایین چیزی حس نکن! ولی خب ترسناکه. مردن تو کلبه ی چوبی با دود خوش عطر چوب رو ترجیه میدم.
- همچین تعریف میکنی انگار بدت نمیاد! آدم وسوسه میشه با حرفات.
- من باهاش زندگی کردم.
- آسونه فکر کردن بهش!
- هرچی دلبستگی کمتر آسونتر
- فکر میکنی چقدر دیگه مامانجون زنده باشه؟
- خیلی کم
- من جای اون بودم دیگه شل میکردم راحت میرفتم و جامم معلوم بود تو بهشته
- هرچی دلبستگی بیشتر دل کندن سخت تره. مثل درخته دیگه!
باید حتی اینجا هم خودم رو حفظ کنم و پشت چهره مسمم خودم پنهان بشه اون نگاهی که از کودکی مونده باهام و دنبال همبازی میگرده توی خونه ی بزرگ و خالی که همه آدماش بزرگ شدن و رفتن سر کار و در خونه رو قفل کردن و من، چند تا ماشین کوچیک و خیابون های فرضی روی حاشیه ی فرش، صدای ساعت که عادی نمیشه و ذره ذره تیشه به دست بلند تر از قبل قلبم رو میشکنه.
- علی من خیلی تنهام! تنهایی رو دوست دارم ولی چاره ای هم ندارم. همیشه چیزهایی که دارم رو دوست دارم. مثل یکی که تو بیابون برای خودش خونه ساخته از چوب های خشک و به زحمت و تنهایی آب گیر میاره و زندگی میکنه، بهش میگن پشت این تپه یه روستا هست پر از باغ و آب ولی چیزی رو که خودش درست کرده دوست داره و دل نمیکنه حتی اگه بمیره.
- باید به خودت برسی .. اینجوری کسی سراغت نمیاد!
علی نمیفهمی من چی میگم! سریع خودم رو جمع میکنم و پشت نقابم میگم زندگی کمی سخت میگذره ولی همینا آدمو بزرگ میکنه.

کم کم صدای گنجشکها میاد. و متن رو نوشتم حوصله ندارم یه بار از اول بخونم.
دوست دارم برای کسی شعر بخونم و آرومش کنم و همه ی وجودم بغلش کنم و یه لحظه یه دنیای شیرین براش بسازم که همه چیز رو فراموش کنه.

عزیزم اگه خزونم واست از بهار میخونم..

کاری که تنها با خودم میکنم این روزها و غصه های خودم رو تقسیم میکنم با خودم. صبح دو روز پیش یه لحظه خواستم پسر عمه رو آروم کنم یهو قلبم لرزید. اومد گریه کنه همش موند رو دلم ولی یادم باشه این درد رو جایی محترمانه خاموش کنم با خودم

  • David_AI

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی