قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

پیام های کوتاه

۱۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

۰۹
شهریور
همیشه واسه مدرسه سرویس داشتم با اینکه زیاد دور نبود از خونه. و همیشه چند خیابون قبل از خونه پیاده و سوار میشدم که کسی حریم امن خونه رو یاد نگیره. هیچ وقت هم کسی از دوستام وارد خونه نشدن. یه قلعه ی عظیم. راه خونه تنها یه راه ساده نبود، من توی اون راه بزرگ شدم. توی یه شیب زیاد. اتفاقای زیادی توی همون راه برام افتاده. کلاس اول که بودم انتهای سرازیری دستم رو گذاشته بودم به تابلویی که اسم کوچه روش نوشته شده بود. تابلو افتاد و مغازه داره سری اومد و کلی دوام کرد. ولی من بیشتر خوشحال بودم تا ناراحت و یکم هم متعجب که من زورم چقدر زیاده. بزرگتر که شدم بهم گفت که اون تابلو قبل شکسته بود و قرار بود جوش بدنش. 

آدم هایی توی زندگیم بودن که بیشتر از اونی که فکر میکنن توی زندگیم نقش و ارزش دارن، همون آدم های دو بعدی، همون ها که توی خیالم زندگی کردن و توی واقعیت از کنارهم رد میشدیم. همون هایی که رفتنشون از واقعیت خیلی آسون بود و برای رفتن از رویاها هم زمان میخواست و هم جرات دل کندن.
یه عده که راه خونه واقعی منو ندیدن ولی همیشه با من تمام راهو میومدن و تمام شب خیالشون رو میدیدم.

هرجا هستید خوش باشید که من اونطور که هستم نبودم با شما.. 
شما حق داشتید برید. و رویاهایی که نمیرفتند و من ترکشون کردم..

خواب ها روی زندگی آدم تاثیر میذارن، وقتی خواب خوب میبینی صبح چقدر مدرسه رفتن سخته. و چه راحت فریبت میده رویایی که واقعیت نداره. یا واقعیتی که رویایی نیستش. همینطور خواب های غمگین آدمو گنگ میکنه، خسته میکنه و افسوس میخوره، و فریبت میده دردی که از اول هم برای تو نبوده.

اگر رویایید و من شمارو آزاد کردم.. دیگه برنگردید
زیر بارون توی راه مدرسه شاد خیس میشدم که در رویا دیدم تو همراه من اون راه رو خواهی آمد، آه چه خوش خیال بودم. رویا فریبم داد!
تمام روز کنج خونه ساکت، که چرا رفتی و اون حرفا چه معنی میداد.. آه کابوس اسیرم کرد.

۰۴
شهریور


گیس سفید ابرو سفید مادربزرگ
سیاه بخت رو سفید مادربزرگ
بی صدای ناامید گوشه گیر
قصه گوی دیگه لب بسته پیر


قصه های تو هنوزم یادمه
قصه ساده نارنج و ترنج
قصه خارکن و دیو و پیرزن
قصه سیمرغ و اژدها و گنج


تو تموم قصه هات حرف من اومده بود
روی لوح هر طلسم اسم من حک شده بود
وقتی از دختر چین حرف می زدی

خودمو تو رویا سردار می دیدم
خودمو با دختر خاقان چین سوار یه اسب بالدار می دیدم
شیشه عمر دیو رو تو رویاهام به خود شاه پریون میدادم
آدمای شهر سنگستون اگه جون می خواستن بهشون جون می دادم


رو سفید مادر بزرگ
مو سفید مادر بزرگ
قصه ها دود شدن
دیوا نابود شدن
نه دیگه چشمه آب
دیگه نه شهر بهار
نه دیگه تیغ طلا
دیگه نه اسب و سوار
این منم مادربزرگ
مرد بنده طلسم
شاعری بدون حرف
عاشقی بدون اسم
چیزی که مادر بزرگ حالا باید بشکنه
نه دیگه طلسم دیو  شیشه عمر منه
رو سفید مادر بزرگ
مو سفید مادر بزرگ

۰۱
شهریور


به آسمون نگاه میکنم، از شمارش خارج ستاره ها، محو کننده به اندازه ای که خوابم نمیبره..
گاهی ستاره ها از دل مشکی مات چشمک کم سویی میزنند که اون هارو هم از قلم نندازیم.
میشه به راحتی نادیده گرفتشون. نبودشون فرقی نداره.. اما تمام این خودنمایی ها در غیاب ستاره ی ما  رخ میده، همونی که صبح اولی که بلند میشه دست طلاییشو دور چشمانمون حلقه میکنه. اینو دیگه نمیشه نادیده گرفت.
همیشه دوست داشتم جوری زندگی کنم که هیچ چیز برای مخفی کردن نداشته باشم، رمزی نداشتم برای زندگیم. دوست داشتم همه به من اعتماد کنن. ولی صندوقی دارم توی قلبم که تمام قفل های نذاشته روی ابذار و زندگی ظاهریم رو به در این صندوق زدم و کمتر کسی رو حتی نزدیکش کردم. امروز فهمیدم که از من تنها یه پوسته بیرون صندوق مونده و تقریبا دنیام به تمامی در خودم محبوس.

دلم مسافرت میخواد.. یادم باشه با شهاب بعدی حتما آرزوش کنم!

میگن مرگ ستاره ها تولد سیاه چاله هاست.

توی قلب منم انگار ستاره ای بوده. که در نبودش تمام وجودمو به صندوقی کشیده. یه ستاره ی خیلی نزدیک، از همونا که شبا نبودشون به ستاره ها جرات رقصیدن میده و دست شهاب هارو واسه پیدا کردن آرزو باز میذاره.

شهاب بعدی.. آرزوی خواب.