قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

پیام های کوتاه

اما تو بکش خط!

پنجشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۳، ۱۰:۵۱ ب.ظ

میدونم چی میخوام بنویسم و یک ساعتی هست یه صفحه ی سفید گوشی خیره شدم، میدونم نباید خاموش بشه، که اگه بشه حتما خوابم میبره از خستگی. امشب دیگه مینویسمش!


انگیزه، میتونه عنوان خوبی باشه! هرچی توی غصه غرق بشی غصه تموم نمیشه، هرچی پایین تر بری هرچی کوتاه بیای اندوه عمیق تر میشه. خیلی وقت منتظر فرصت بودم. خیلی وقت، چند روز همین طور خیره موندم به زمان میومد و میرفت و من منتظر بودم. یه لحظه به خودم اومدم گفتم تا کی؟! منتظر چی! بهونه واسه غصه زیاده از کم آبی گرفته تا غزه و مشکل مالی و.. دنبال معجزه میگردی؟! نباید از یه جا شروع کرد؟ بهانه بهتر بود از ماه آرزو هات همون ماهی که همیشه توش یه آدم فوق العاده بودی؟! چیکارش کردی؟ بهانه های شادی و حرکت رو هرچقدر هم که بزرگ باشن ازش میگذزی و از یه تیکه سنگ و یه پاره ابر دلت میگیره!!


یه خودکار نو، یه دفتریاداشت جدید. یه کوله، یه هنسفری. شروع دوباره!! معرکه نیست راه دانشگاه؟ گوش کردن آهنگ خوندن همشهری داستان تو اتوبوس که خودت انتخابش کردی از بین کلی اتوبوس که با تو هم مسیرن. دانشگاهی که کسی نمیدونه تو از کجا میای و کجا زندگی میکنی و اصلا کی هستی! معرکه نیست؟ اونی نیست که تو همیشه میخواستی؟!

همیشه آرزو داشتم برم بیرون بدون نگاه دیگران! دوست داشتم مثل روح باشم، شاد بدون توجه به مردم بدوم هرجا که دوست دارم. مهمه مگه هر ساعتی که دوست دارم. این آرزوی من نبوده مگه! دنبال چی میگردی؟


کفشایی که خالم بهم خیلی وقت پیش هدیه داده واسه دویدن. لباس های خوشگل ورزشی دست نخوردم. هنسفری و گوشی برمیدارم و بعد از اولین قدم های آهسته ام، رو اوج آهنگ شروع میکنم به دوویدن، انگار از قفس آزاد شدم، گفتم که دویدن رو بی نهایت دوست دارم، بهم حس پرواز میده! چقدر دوست دارم خودمو، اینکه دیگه نگاه دیگران برام مهم نیست! انقدر میدوم که دیگه توانم تموم میشه، همون راه مدرسه با همون شیب تند، تا کوه قصدم دویدن بود ولی کم آوردم، بیشتر به خاطر ذوق اولین قدم هام بود که وقتی از فقس خودم آزاد شدم با تمام وجودم دویدم! یه نیم ساعت وسط پیاده رو دراز کشیده بودم که تو اون ساعت کلاغ هم پر نمیزد! برگشتم خونه انقدر بهم چسبیده بود که صبحم رفتم، و شبش دوباره.. پیشرفت خوبی بود از تا نزدیک کوه رسیدم دیگه، باورم نمیشه یعنی من این همه شب این صدای جیرجیرک ها و آسمونی که نور شهر نمیتونه جلوی ستاره هاش رو بگیره و فضای آروم رو ول میکردم زیر سقف غمبرک گرفته بودم!!


به زور سختی دل میکنم و برمیگردم و فرداش دوباره..

دیگه به کوه رسیدم البته هنوز دامنه اش! روی یه نیمکت رو به شهر..

برمیگردم و دراز میکشم رو به آسمون، وای خدا یه سقف سیاه، یه گنبد زیبا! تا حالا تولد یه شهاب رو دیدی؟ یعنی از لحظه ی ورودش به جو. چقدر زیبا بود، انقدر زیبا که چشمام قفل شده بود روی همون نقطه از آسمون و خبر ندارم چند تا دیگه از جاهای دیگه رد شدن، هر شهابی که میبینیم در واقع نظاره گر مرگشیم و منتظریم دوباره ببینیمش! چه مرگ زیبایی و چه انتظار نا به جایی! فکر کنم یه ساعتی بود که خیره بودم به یه نقطه، خسته شدم، گفتم فقط یه شهاب دیگه ببینم تا برم! فقط یکی دیگه! مرگ زیباست، مثل مرگ شهاب ها، فقط ما دلمون تنگ میشه، و این دردآوره. دنیا چقدر زیباست و تنهایی.. آخرین شهاب.


پا میشم و مسیر برگشت رو میرم انقدر دویدم پاهام توان ندارن دیگه،شیب اذیتش میکنه، توی مسیر خونه ای آشناست، دو ساله خبری ندارم..
ایشالا به هرچیز که میخوای برسی!
آمین.


ما مشق غم عشق تو را خوش ننوشتیم
اما تو بکش خط به خطای همه ی ما

  • David_AI

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی