شکسته: دو نیمه ی رویا
قدم های اول نیاز رو برمیداشتم. آسیب پذیر و تنها. اولین بار نیاز داشتم، به داشتن دوست؛ سال اول راهنمایی اولین دوست. توی ساخت دستگاه جوجه کشی برای حرفه و فن. به من گفت من این دماسنج رو خیلی دوست دارم! شب توی سراشیبی راه خونه فهمیدم اولین باره به خاطر کسی این راهو دارم میرم. رفتم و دماسنج خریدم.
برام سخت بود حرف زدن و منتقل کردن حسم. توی نمازخونه بین دوتا نماز دست هاشو میگرفتم و بعد فهمیدم که دست بیشتر از حرف احساس رو منتقل میکنه. شبیه رویا بود اینکه احساس مشترکی بین ما باشه. یه حس عجیب یه حس زیبا، حسی که فاصله ی بین دنیاهام رو پوشش داد. حس ناب دوستی.
همیشه در تعادل نیست و همین زیبایی دوچندان به اون میده. احساس میکنم وقتی دست هاشو میگیرم قلبمون یکی میشه. و وقتی جدا میشیم گوشه ای از قلبم. بخشی از دنیام رو ترک میکنم.
تعطیلات عید چقدر طولانی شد! و چقدر زیبا بود دیدنش.. دستش رو که گرفتم قلبم یخ زد. نگاهم ایستاد. فقط خودم رو تا زنگ تفریح نگهداشتم و سردی دستشو کنار باغچه گرفتم، و تمام غم مادر بزرگشو ذره ذره گریه کردیم.
رویا هم تموم میشه!
- ۹۳/۰۶/۱۹