قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

پیام های کوتاه

در تعقیب زندگی

جمعه, ۳ مرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۱۱ ق.ظ
احساس زنده بودن وقتی دردی سراغت میاد بیشتر احساس میشه. مثل وقتی که میزنی به صورتت که بفهمی خواب نیست. درد مفهوم زنده بودنه..

به صفحه گوشیم نگاه میکنم، خیلی احساس خوبی بهم دست میده.. به سلیقه خودم همه چیز سر جای خودش و هر کاری میخوام رو میتونم توش انجام بدم. از صفحه اسکرین شات میگیرم و ایمیل میکنم به کسی و این ذوقم یکم تسکین پیدا میکنه! جواب ایمیل هارو میدم تا افطار بشه و آخرین ایمیل که به دستم میرسه.. وسط خوندن به حرفای مشتری گوش میدم و بعد برای کاری میرم بیرون از غرفه..
برمیگردم میبینم هدفونم روی میز افتاده و گوشیم نیست..

بابا بهم دلداری میده و میگه فردا میریم یکی بهترشو میخریم و من ساکت.. میگه به کس نگو اصلا..
شب من خوابم نمیبره و خوابم میاد، جشم که هم میذارم کرور کرور فکر میریزه سرم، پامیشم و برای خودم و بقیه یه قهوه میذارم که لااقل خوابم هم نیاد.. در ادامه بیکاری و فرار از فکر خیال رمان رو به صفحه های آخرش میرسونم. رمان که نیست بیشتر اطلاعاتی راجب اخوان در قالب قصه نوشته که اگه در این وضعیت نبودم هرگز نمیخوندم اون رو، سحر گذشت و هنوز خوابم نبرده کتاب رو برمیدارم و میشینم توی سکوی وسط باغچه ی حیاط رو شروع میکنم به خوندن تا ساعت 6:30 عمه میاد و میپرسه اینجا چیکار میکنی چرا نخوابیدی!؟ از کیفیت خوب قهوه براش میگم و میپرسم شما چرا؟!
به جمله ی خوابم نمیبره قناعت میکنه و با هم میریم سمت پارک که دو کوچه بیشتر با ما فاصله نداره، من کتاب رو تموم میکنم و اون چند دوری میچرخه دور پارک و ساعت 8 برمیگردیم خونه و با خودم میگم پارک و قدم زدن و کتاب خوندن هم تفریح خوبیست..
بابا بیدار شده و باهم میریم که نمایشگاه رو جمع کنیم..
 سایه خودم رو دوست دارم، فقط یه آدم قد بلند و بی چهره و بی خیلی چیزای دیگه.
موهای بلند رو هم! این حسو زمانی که میدوم و سایه ام جلوم راه میره بیشتر دارم، موی بلند به من حس پرواز میده گاهی..
توی خونه خیلی خوابم گرفته دیگه میام کمی بخوابم که صدای اسباب کشی طبقه چهارم خوابم رو بهم میزنه.. همشهری داستان ماه مرداد جدید ترین سرگرمی..
شب تا ساعت 1 توی خونه دوام میارم، انبوه فکر خیال رو سرم سنگینی میکنه، همشهری رو برمیدارم بدون تعویض لباس و بدون اینکه به کسی بگم میرم همون تفریح صبح رو انجام بدم.. که توی پارک دقیق یادم نیست کی ولی پام به سنگی خورد و چند متری جلوی پام افتاد.. زمان از دستم در رفت و سنگ خیال رو با خودم ساعت ها جلو بردم، حتی به اینکه امروز رو باید بنویسم برای خودم و نحوه ی نگارشش، به مادر بزرگ و به بابا و..

شلنگی برای آبیاری از جلوی پایم سنگ را دزدید، خودم را به اولین نیمکت رساندم و کتاب رو باز کردم بالاخره، ولی رو به روی من 5 تا پسر بچه دبیرستانی بودند که داشتن قایم موشک بازی میکردن و برام جالب بود با این سن انقدر بازی رو جدی بگیرند این موقع شب.. روایتی بود از نویسنده خارجی که چند بندی بیشتر نخواندم و بلند شدم و به خانه رفتم.
الان که فکر میکنم خیلی از مطالب از قلم افتاد.. بدون لومیا احساس میکنم فلجم.. حتی موزیک.. حتی نوشتن.. حتی دنبال کردن اخبار تکنولوژی..
تنهایی غلیظ تر شد.
مادر بزرگ دردی احساس نمیکنه..
اما من چرا..
اما ما چرا..


مادر بزرگ در کما..
پدر آشوب دل..

(40 امین پست وبلاگ)

  • David_AI

نظرات  (۱)

پست خشک و بی روح شد، تیتر وار اتفاقات که یادم نره، مطمئنم اگه لومیا بود و همون موقع مینوشتم بهتر میشد..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی