قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

پیام های کوتاه

تو شبیه سایه من

شنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۳، ۱۱:۰۴ ب.ظ


ایستگاه اول مترو ساعت ۶ صبح تنها نشستم روی صندلی و آدم های تک و توک صندلی هارو پر میکنن.
دقت کردین آدم ها اگه فضا داشته باشن به همراه اختیار سعی میکنن توی دورترین نقطه از هم بشینن. یعنی ترتیب پر شدن صندلی ها به من این رو میگه که به هیچ وجه دو نفر تا زمانی که جایی دارن برای تنها بودن هیچ وقت کنار هم نمیشینم.
مگر زمانی که واقعا مجبور باشم هیچ وقت از ماشین شخصی استفاده نمیکنم. شبیه راه رفتنم روی کاشی های پیاده رو وسواس وحشتناکی دارم در رانندگی که نمیتونم تحمل کنم چرخ های ماشین از روی خط های سفید رد بشه و حتی گاهی بیشتر حواسم به خط های جاده ست تا ماشین ها و افراد اطرافم.
اتوبوس رو ترجیه میدم و اگر دستم برسه قطار رو به تمام اونها.
کم رو هستم کمی ولی کنار مردم بودن رو دوست دارم. اما این بودن ها تاثیری روی رفتارم و علایقم نداشته هیچ وقت سعی نکردم جوری باشم که مورد پسند بقیه قرار بگیرم. از سبک زندگی که چیدمانش رو چندین ساله خواسته یا ناخواسته شروع کردم راضی ام که اگه تو بعضی قسمت هاش کمی دستم باز تر بود دیگه همون شخصیتی خواهد شد که دوستش دارم. دیگه از اینکه تنها نشستم توی یه سالن خالی سینما و تنهایی فیلم میبینم دلم نمیگیره. از اینکه تو شلوغی و عجله ها دو دقیقه توی راهرو های مترو بایستم و تو بادش خیال پردازی کنم احساس جا موندن بهم دست نمیده و از انجام ندادن تفریح هایی که تو وجودم علاقه ای نسبت بهش پیدا نکردم احساس ضعف نمیکنم. منم علایق خودمو دارم. من رو دم کردن یه چای با لیموی امانی خوشحال میکنه و لذت میبرم برای خانواده قهوه درست کنم. نوشتن رو با مداد و موهارو بدون شونه دوست دارم. معتاد تنهایی ام اما با تو بودن رو، دوست دارم.
  کتاب هارو زندگی میکنم و هرکتابی که میخونم تو ذهنم تاثیر میذاره و هر داستانی برام شبیه خاطره با تصویر سازی ها و جزئیات در خاطرم نقش میبنده. شبیه فیلم ها که کم میبینم ولی تماماً  در ذهنم هست.
 شبیه تصویر خیالی من از تو؛ که نقش محوری توی این نظام علایق بازی میکنی. تو شبیه تمام کمبودهای من، کنار من در مسیر باد، شبیه من نشسته وسط سالن خالی سینما. همراه من، توی سفر با قطار و اتوبوس. تو رو با فضاهایی که به یادت هستم میشناسم، به حالت های خودم زمانی که احساس میکنم اگه تو کنارم باشی چه اتفاقی خواهد افتاد.
  تو، تو، تو؛ تورو بیش از چند صفحه پشت هم نوشتم. از وسط های نوشتنم دیگه لغت ها دیده نمیشد، «تو» دقیقا تو بودی. شبیه همون تویی که مضمون تمام شعر های شاعرانه ست.
تو در دورترین نقطه از من نشسته ای و من نه فضا دارم، نه اختیار.
حالا هم رسیدم به ایستگاه و باید پیاده شم.
 

  • David_AI

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی