قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

قلعه ای عظیم

قلعه ای عظیم که کلید دروازه اش کلمه ی کوچک دوستی است.

پیام های کوتاه
۱۹
آذر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • David_AI
۱۹
آذر

چه میشه کرد با یه ماشین قدیمی که چند سالی با هم سفر کردید، چه میشه کرد با گوشی موبایلی که عمر مفیدش گذشته باشه، فکر میکردم زمان همه چیزی رو درست میکنه، اما ذات بعضی چیز ها تغییر نمیکنه، نمیشه ماشینی رو که دیگه راه نمیره رو سوار شد، و یه گوشی که میکروفنش کار نمیکنه رو دنبال خود کشید. فکر میکردم به ابزارم جون بدم، اما منم گوشیم رو عوض میکنم و ماشینم رو میفروشم، پس هر چیزی که کار کرد خودش رو از دست بده دچار وضعیتی این چنینی میشه، اگر هنوز بهش نگاه میکنید بهش لطف کردید، و اگر هنوز تلاش میکنه که کار کنه یعنی داره زجر میکشه، اسمش کار نیست. اسمش دست و پا زدنه.

یه پیکان قراضه س ولی توی رؤیاش هنوزم جوونه.
خیالش می تونه بازم توی جاده یه کله برونه.
خیالش هنوزم موتور مونده باقی تو صندوقِ سینه.
یه پیکان قراضه کنارِ اتوبان داره خواب می بینه...


۰۸
آذر

چطوری میشه آدم هارو رنجوند..

تو فکر میرم.

یه فکر عمیق، یه بهت عجیب!
میدونی وقتی انتظارش رو نداری یهو قلبت میگیره. یه ترمز بزرگ میکنه و مغزت همه چیز رو مرور میکنه؛ ساختار شبکه های مجازی بر روی روابط انسانی نیست. بیا منطقی نگاه کنیم بهش، تو نمیتونی حرفی نزنی ولی باشی. سکوت در این دنیای خیالی شبیه به یه مرگه، و آدم های کم حرف شبیه روح های سرگردون میمونن، اگه کسی رو درک کنی تا زمانی که نگی میفهممت این حس تو منتقل نمیشه، و تا زمانی که نگی من که منظوری نداشتم از چشمات نمیشه خوند، ساختار شبکه های مجازی بر پایه ی شکستن قلب هاست و تنها ساختار شکن هایی که دراون یافت میشن یا ارواحی سرگردون هستن و یا جسم هایی بی روح.

بیا و آروم باش پوریا! همه چیز منطقیه، به قلبت بگو بتپه و به احساست بگو اینجا حضورش رو کسی خریدار نیست. بهش بگو طبیعیه شکستن، رنجیدن، میدونم که کم طاقته، وقتی آدم های زیادی دور هم جمع میشن ولی سایز احساس شون در حد جند تا کوچه و دیوار و خونه ست، به هر کس به قدر یه شکلک محبت میرسه و برای هر دلی به اندازه ی چند ثانیه شناخت..

- تو خودت نرو.. آروم باش! باور کن تقصیر تو نیست!

- آخه اگه منم نرنجم یعنی قبول کردم شکست رو، قبول کردم زنجیره ی شکستن قلب هارو، بی تفاوتی به آدم هارو!

زمان، زمان، زمان... برای دیدن هزار چیز زیبا زمان گذاشتم، کنار جوونه های بوته های دانشگاه نشستم و رشدشون رو دیدم، من هر روز برای گلی خاصی قصه گفتم، از شاخه های نورسش دلم غنج رفته، من برای شکوفه های گلش لحظه شماری کردم و برای افتادن برگی که نورس بودنش رو دیدم دلم گرفته، از من انتظار رنجوندن افرادی که میشناسم رو نداشته باش! آدم هایی که به خاطر خوبی شون کنارشون نشستم و بهشون فکر کردم.

نمیخوام فکر کنم که چرا هیچ کس کنار من ننشست و سعی نکرد من رو بشناسه، چرا جواب همه ی وقت هایی که گذاشتم فراموش شدن بود. چه اهمیت داره نبودن من؟ شبیه کلاغ سیاه چه تلاش بی هوده ای برای در دل دیگران بودن کردم، کلاغ ها سیاه هستن هرچقدر هم که به خاطر آرامش تو صداشون در نیاد، یه کلاغ سیاه ذاتا مزاحمه و اگه اصلا نباشه در بهترین حالت اینه که مزاحم نیست.

شبیه من که دلم عاشق همه ست، شبیه من که نبودم بهترین هدیه برای همه ست. شبیه من که دلم عاشق دوست داشتن بود، شبیه من که چشام لایق باریدن بود، برای برگ های پیر، برای روباه کنار اتوبان، برای غصه های هر روز شما، من دلم رو وقف عامیش کردم که کسی را نشکند. 

۱۵
آبان



تو فکر چی هستی؟

چی توجیه میکنه قدم زدنت رو زیر بارون؟
هی پسر! دغدغه ات چیه!؟
زیر بارون خیس شدی!
.
خیسی خوبه، توی فکرم غرقم! میدونی، یه سری هستن که سیگار دود میکنن ولی من از تو میسوزم، بخار دهانم رو نگاه کن!
اون پسر کوچولوی افسرده ی بی آرزو، هدف های خوشگلی برای خودش ساخته.
زیر بارون گریه نمیکنم، دونه های بارون، امید خداست که روی شاخه های نازک همت من میریزه، به این دنیا نیومدیم که بی ثمر از دنیا بریم.

۱۴
آبان

خونه ی ماقبلا، خونه ی خیلیا بود.
گنجشک های تن خسته، پروانه های آواره، لاک پشت هایی که نمیدونم از کجا راهی شده بودن، یاکریم ها با لحن آهنگین، گاهی بلبل و گاهی طوطی و هزار موجودی که همخونه ی ما بودن.
موضوع از خودخواهی ما شروع شد که سهم بیشتر از خونه میخواستیم. حتی گل هارو کردیم تو گلدونو بردیم پشت پنجره تا وا بمونه دهان حیرت پروانه ها و زنبور ها.
آب رو توی لوله کردیم تا ویلونه کوچه بشن تموم پرنده ها، که لاک پشتا خشک بشه پاشون تو مبدا.
دنبال یه خونه ام با دوتا اطاق، یکی برای تنهایی خودم و یکی برای خراب کردن به نیت مهمون هام


۱۷
شهریور

یادمه بچه تر که بودم مدتی بود که دوست داشتم با بقیه ارتباط برقرار کنم، و به نظرم خیلی هم موفق بودم. هم دروغ خوب میگفتم، هم دروغ های خودم رو باور میکردم، و هم میتونستم به هر شکل و شخصیتی خودم رو دربیارم. من میتونستم با مثبت ترین بچه ی مدرسه دوست باشم، و همون من میتونست شر ترین بچه ی مدرسه باشه، میتونم بگم با همه میتونستم ارتباط برقرار کنم.

نمیتونم بگم خیلی شاد بودم ولی، هم استرس زیادی داشتم، هم گاهی به تضاد میرسیدم، هم از جایی به بعد شخصیت خودم رو گم کردم. نمیدونستم کدوم از اون آدم هایی که بقیه میشناسن منم.

گرچه همون موقع هم خط قرمزهای خاص خودم رو داشتم ولی انقدری هیچ کدوم از ارتباط هام با هم کلاسی ها پیش نرفت که بخواد به خط قرمز های من حتی نزدیک بشه. و اصلا این محدوده های فرضی شاید همون جا ایجاد شد، انقدر دور بودم از خودم در مقابل دیگران هیچ کس رو نزدیک خونه نکردم، یه دیوار بزرگ کشیدم دور محیط خونه. مثلا سرویس رو خیلی دور تر سوار میشدم، حتی هیچ کس نمیدونست من کجا زندگی میکنم.

گاهی اتقاق های ساده ای میوفته، یه حس دوست داشتن پیدا میکنی به کسی که اونو از بقیه خاص میکنه. و چقدر حس شیرینیه، شبیه یه رنگ وسط دنیای سیاه سفید.

شاید سنگین تلاش خودم رو برای نزدیک شدن به کسی اون موقع انجام دادم، کارهایی که هیچ علاقه ای بهشون نداشتم و شاید به نظرم کارای کسل کننده و مسخره ای بیاد رو به خاطر علاقه اش انجام دادم، حتی بیشتر من اونارو با عشق انجام دادم، مثله دیدن و بازی کردن فوتبال، شبیه گوش دادن به موزیک و شناخت خواننده ها، شبیه یوونتوس..

خواستم بگم نیروی عجیبی هست. زمانی که کسی تو رو دوست داشته باشه. زمانی که حس کنی کسی خودت رو دوست داشته باشه. آروم آرم بیاد و اون چهره هارو کنار بزنه، فکر کنی کم کم میشه استرس رو کم کرد و از لای دروغ ها بیرون اومد، میشه خودت باشی و خودت هم موجود دوست داشتنی میتونه باشه، به شخصیت آدم جزئت بروز میده، و به اون قدرت میده که بتونه خودشو نشون بده و شکل بگیره. وقتی کسی آدم رو دوست داره نیازی به چیزی نیست!

تو مدیونی به که کسی که دوستت داشته.

ولی تو یه موجود قوی و مقاومی توی دنیای سیاه و سفید گاهی، که قبلا دیدی رنگش رو.

۰۶
شهریور

به حرف های آدم ها عادت کردم، میدونی؛ آدم به حرف های شیرین عادت نمیکنه.

وقتی با بقیه کمی فرق داشته باشی مهم نیست که خوبه یا بد، تو محکومی که بشنوی از مردم حرف هایی که تبدیل به عادت میشه.

به آدم ها شکل میده عادت کردن. یا خوب، یا بد. همین که حرف های دیگران برات مهم نباشه هم یه جور شکل گرفتنه، و اینکه آدم هارو از خودت دور کنی خیلی شبیه به یه انتخاب خود خواسته نیست!

عادت یه سلاحه دفاعیه در مقابل سختی ها، در مقابل درد ها در مقابل اینکه چقدر آدم ها متنفرن از اینکه شبیه به هم باشن و این تنفر رو با لذت تمسخر آدم های متفاوت پوشش میدن.

دوباره باید عادت کنم، به این میله های آهنی که فشار میارن به دندون هام، که شکل بگیره، که بشه شبیه بقیه دندون های معمولی. 

عادت دارم به عادت کردن، درد به درد، سختی به سختی، حرف به حرف.

۰۳
شهریور

خوب حرف میزنم و تحلیل میکنم یا واقعا آدم فعالی ام، نمیدونم خودم واقعا، شاید همین حرف زدن و همین فهمیدن هاست کار من، ولی واقعا حس میکنم یه دنیا راه روبه روی منه و من فقط نشسته ام.
علاقه هام..
موقعیت ها، تجربه ها و درسهای کاربردی زیادی هست و باید بهش برسم، و این همه کار منو قبل از حرکت خشک میکنه.
من فقط یه آدمه خوشبخته بی روحیه ام.
حتی حوصله تفریح هم ندارم. چون کار دارم! و هیچ کاری نمیکنم چون..
نمیدونم چرا!
بیا یه کاری کنیم، همه کاراتو بذار کنار..
خب کدوم رو دوست داری انجام بدی یا لازمه انجام بدی.
یدونه از ده تا کار رو این هفته انجام بده.
بهتر از اینه که هیچ کدوم رو انجام ندی، باشه؟
حالا چی خوشحالت میکنه؟ مثلا پیاده روی، مسافرت، شعر، خرید، چی؟
اونم بذار تو برنامه این هفته ات.
میدونی باید خودتو محدود کنی، باید محدود بشی! بازی ۲۰۴۸ که یادته! خودت راجبش نوشتی. خودت حلش کردی! محدود کن تا آروم شی تا منظم شی.
تا یکم هم یاد بگیری انجام بدی چیزهایی رو که بلدی.
میشنوم درد هاتو، بی حوصلگیتو، تنهاییتو.
فقط به آدما زمانی حسودی میکنی که همدیگه رو صمیمانه دوست دارن.
دلت میگیره زمانی که شعرهات مخاطب ندارن.
آروم باش و به این هفته فکر کن.
دوتا کار و تفریح مهم داری!

راستی، فکر کنم برای دیگران فقط خوب حرف میزنم، خودم حرفام تو گوشم نمیره

۰۵
تیر

پنجره بالای سرم، کنار تخت هر شب بعد از خاموش شدن چراغ ها باز میشه. دوست دارم پرده بیرون برای خودش جولون بده. صدای باد رو دوست دارم.
از زاویه ای که میخوابم باریکه ای از آسمونو دارم که هر شب یه تیکه از شب مهمونش میشه، گاهی چند تا ستاره، گاهی تیکه های ابر و اگه شانس بیارم بعضی شبا بریده های ماه..
نور میدون روبه رو مهمون ناخونده ی هر شب منه، و ماشینایی که دورش میگذرن آرامش سایه های اتاق رو بهم میزنه!
برعکس مادرم که وقتی در کمد باز باشه نمیتونه بخوابه من عادت دارم در همه کمد هام باز بمونه، تاریکی و خیال پردازی و تیزکردن گوشم رو دوست دارم،وقتی خودمو میترسونم همه چیز صدا میده.
دوست دارم انقدر رویا ببافم که خوابم ببره.
از این پنجره سهمی هم از خورشید دارم، زمانی که بیرمق میشه و رنگش نارنجی میاد و توی قاب پنجره ام جا میگیره و بین باریکه ی کوهی که برای منه خودشو گم و گور میکنه. من عاشق غرق شدنشم. کنار پنجره ام..
از این شهر سهم من فقط یه خیابونه، با یه میدون کوچیک، که هر شب میشه به جای ستاره ها که خیلی کمن ماشین های توشو شمرد، که به مناسبت های مختلف ماشین عروس هم قاتیش داره که اگه ماشینا رو ستاره بشماری، اونا ستاره ی دنباله دار حساب میشن و لابد وقتی میبینیشون باید یه آرزو بکنی. من آرزوی خاصی ندارم ولی، دیدن ستاره دنباله دارو دوست دارم!
در کمد رو میبندم و در پنجره رو، پرده ی بازیگوش و ذهن خیال باف رو جمع میکنم. از این شهر سهم من همین پنجره. از این دنیا سهم من فقط رویاست.

۰۶
خرداد


از بچگی به این باور داشتم رفتاری که امروز با دیگران انجام می‌دیم همون رفتاری هست که آیندگان در قبال ما، این پست فقط برای یادآوری این بود.
اگه یه روز پیرمردی بودم و توی اتوبوس رسیدم به یه جوونی که نشسته روی صندلی و بلند نمیشه جاشو به من بده؛ حتما سلیقه اش توی انتخاب کفش سخته و به کفش رو به سختی انتخاب کرده اما شماره پاش رو نداشتن، ولی چون خیلی دوسش داشته یه سایز کوچیکترشو گرفته و الانم مدتی هست که پشت پاهاش زخم شده و نمیتونه مثل یه جوونه رعنا بایسته، وگرنه اون تا قبل این چند روز کسی بود که توی صف طولانی اتوبوس می‌ایستاده که روی صندلی بشینه ولی همیشه توی پیچ اولی که اتوبوس راهشو کج میکرد جاشو میداد به پیرمردی که شبیه سالخورده‌گی های خودشه.
یادم باشه حتما ببخشمش.